قانون گودهارت ( Goodhart’s law ) یا خطای جابجایی شاخص با هدف چیست؟
انسانها و سازمانها در زندگی شخصی و یا کاری، تعداد زیادی شاخص و معیار دارند. بسیاری از این شاخصها، از قبل از بیرون تعریف شده و صرفا مورد استفاده قرار میگیرند اما برخی از شاخصها و معیارها هستند که توسط انسان یا سازمان تبیین و تعیین میشوند. قانون گودهارت یکی از مهمترین مفاهیم مدیریتی است که به این موضوع پرداخته است.
شاخصها یا معیارها، “خط کش”، یا “متر”هایی درست و مورد توافق هستند، که عموما برای دستیابی به یک موضوع بزرگ یعنی “هدف”، تعیین میشوند. شاخصها، آیتمهای اندازه گیری “موفقیت”و یا “دستیابی به هدف”، در یک موضوع خاص هستند.
به عنوان مثال “تعداد تلفنهای واحد فروش”، “تعداد فیشهای فروش در یک فروشگاه”، “تعداد فاکتورهای فروش یک شرکت”، “تعداد ویزیتهای یک ویزیتور” و نمونههایی نظیر این، همه شاخصهای اندازه گیری موفقیت در فروش هستند، اما نکته بسیار مهم اینجاست که “آیا افزایش تعداد یا میزان این شاخصها”، نشانه موفقیت در فروش است؟
یکی از موضوعاتی که موجب میشود این شاخصها دچار فریب و خطا شوند، “توجه بیش از حد به خود شاخصها” و “دور شدن از هدف اصلی”، است، که این شاخصها برای دستیابی به آن مقرر شدهاند. در بسیاری از اوقات، مدیران در بررسی موفقیت، دچار خطا شده و شاخصها را با اصل “هدف”، اشتباه میگیرند.
زمانی که این موضوع پدید آید، نوعی سوگیری رخ میدهد که مطابق این سوگیری، “شاخص اندازهگیری”، خود به یک “هدف”، مطلق تبدیل میشود که فرد یا سازمان را از هدف اصلی دور میکند. در این حالت، شاخص ارزش خود را از دست داده و دیگر قابل اعتماد نخواهد بود. این موضوع به “قانون گودهارت”، گفته میشود.
چارلز آلبرت اریک گودهارت(Charles Albert Eric Goodhart)، اقتصاددان انگلیسی، در دهه هفتاد میلادی، موضوعی را مطرح کرد که این موضوع، بعدها به “قانون گودهارت”، مشهور شد. گودهارت، این موضوع را در انتقاد به سیاستهای پولی و مالی دولت مارگارت تاچر (Margaret Thatcher)، (نخستوزیر وقت انگلستان)، مطرح نمود. اما این موضوع باتوجه به گستردگی و کارایی، به سرعت فراگیر شده و مورد توجه محافل مدیریتی جهان قرار گرفت.
امروزه “قانون گودهارت”، موضوعی بسیار فراگیر است که در بسیاری از حوزههای اقتصادی و مدیریتی، کاربرد عملی دارد. اگر بخواهیم تعریفی اجمالی از این قانون داشته باشیم، باید عنوان کنیم که قانون گودهارت معتقد است؛ “زمانی که یک شاخص اندازهگیری، خود به یک هدف تبدیل شود، از درجه اعتبار ساقط است “.
در مدیریت، همواره شاخصها و سیاستهای مختلفی برای دستیابی به اهداف تعیین میشوند. زمانیکه این اهداف و سیاستها تعیین میشوند، اگر بجای اینکه “اهداف”، به درستی تعریف شده و همه اعضای سازمان در جریان آن قرار گیرند، صرفا “شاخص”ها اعلام و تبیین شوند، بدیهی است که اعضای سازمان تلاش خواهند کرد تا رفتار خود را بر مبنای “شاخصها”، بهینه کنند، نه دسترسی به “اهداف اصلی”. بنابراین اعضای سازمان بجای درنظرگرفتن “نتایج و “جنبههای آن”، صرفا برروی برآورده کردن “شاخصها”، متمرکز میشوند.
این مسأله مشکلات زیادی را بوجود خواهد آورد و حتی این امکان وجود دارد که دسترسی به اهداف، عملا غیرممکن شود. درنتیجه سازمان یا فرد، همواره شاخصهایی را برای دستیابی بهتر به اهداف، تعیین میکنند و سایرین، انرژی و زمان خود را برروی برآورده کردن شاخص ها گذاشته و دائما از اهداف دور میشوند. این موضوع بعضا به هدر رفتن زمان و انرژی ختم نمیشود و دربسیاری از موارد، زیانهای جبران ناپذیری را درپی خواهد داشت.
یکی از مثالهای غمانگیز در این خصوص، قحطی بزرگ سراسری چین است که در آن کشور، به “نفرین گنجشکان”، مشهور شده است. درباره این داستان تلخ حقیقی و تاریخی که منجر به قحطی در سراسر چین و ایجاد یک بحران زیست محیطی بزرگ شد، در بخش مربوط به «گاف های بزرگ مدیریتی» به تفصیل توضیح داده شده.
به هررو زمانی که «شاخصی» برای رسیدن یا ارزیابی رسیدن به هدف مشخص می کنیم، باید بسیار مراقب باشیم که جای آن با «خود هدف» تغییر نکند.