آبراهام مازلو ( آبراهام هرولد مزلو ) کیست؟
آبراهام مازلو ( آبراهام هرولد مزلو ) ، روانشناس بزرگ امریکایی و مبتکر سلسله مراتب نیازهای مازلو، استاد روانشناسی دانشگاه براندیس، دانشکده بروکلین، دانشکده پژوهش اجتماعی و دانشگاه کلمبیا بود. او بر اهمیت تمرکز بر روی ویژگیهای مثبت انسان تأکید داشت. مزلو یکی از مشهورترین روانشانسان و نظریه پردازان مدیریت و منابع انسانی و دهمین روانشناس مرجع قرن بیستم است.
زندگینامه مزلو
آبراهام هرولد مزلو در اولین روز آوریل سال 1908 در محله بروکلین شهر نیویورک، دیده به جهان گشود. او بزرگترین فرزند از میان هفت فرزند خانواده بود. والدین وی مهاجران یهودی نسل اول بودند که از روسیه تزاری در اوایل سده بیستم از کیف[1] به امریکا مهاجرت کرده بودند. محله بروکلین در نیویورک، محله ای چند ملیتی و کارگر نشین بود. خانواده مزلو، فقیر بودند، اما برای تحصیلات اهمیت فراوانی قائل بودند. اقلیت های مختلف، معمولا رفتارهای نژادپرستانه و اقلیت محور داشتند. کودکان دیگر به دلیل پیشینه خانوادگی او به سمتش سنگ پرتاب میکردند. مشکلات آبراهام جوان، تنها به بیرون از خانه محدود نبود، بلکه در داخل هم وجود داشت.
وی به ندرت با مادرش سازگاری داشت و نهایتاً بیزاری شدیدی نسبت به او پیدا کرد. وی درباره مادرش نقل کرده “ از ارزشها، جهانی بینی، خساست و خودخواهی او، متنفر بودم. او به هیچ کسی عشق نمیورزید، حتی به شوهر و کودکانش. خودشیفته بود، سیاهپوستان را تحقیر می کرد و به دنبال بهره کشی از همه بود. فرضش این بود که هر کسی که با او مخالف است، در اشتباه است. هیچ دوستی نداشت“.
مزلو با دوستان و خصوصاَ پسر عمویش، ویل در کتابخانهها و در میان کتابها، بزرگ شد. اینجا بود که عشقش به مطالعه و یادگیری، بروز نمود. به دبیرستان بویز رفت که یکی از بهترین دبیرستانها در بروکلین بود. بهترین دوستش و پسر عمویش ویل، با وی در همان دبیرستان درس می خواندند. همراه با تحصیل به عنوان متصدی باشگاه خدمت میکرد و ویراستار مجله هم بود. همچنین یک سال، پرینسپیا،[2] روزنامه فیزیک مدرسه، را سردبیری کرد.
مزلو از جوانی باور داشت که قدرت بدنی تنها ویژگی شاخص یک انسان راستین است. به این امید که به بدنسازی قویهیکل تبدیل شود، اما به دلیل جثه نحیفش، قادر نبود به این هدف دست یابد. پس از اتمام دبیرستان، در دانشکده سیتی نیویورک قبول شد. در سال 1926، علاوه بر سنگینی دوره کارشناسی، شبانه در کلاسهای مطالعات حقوقی شرکت میکرد اما پس از مدتی از این رشته بدش آمد و بلافاصله از آن دست کشید. سال 1927، به کورنل منتقل شد، اما پس از یک ترم به خاطر نمرات ضعیف و هزینههای بالا، آنجا را هم ترک کرد. بعد از فارغالتحصیلی از دانشکده سیتی، قصد داشت برای مطالعات روانشناسی به دانشگاه ویسکانسین برود اما پیش از آن در سال 1928، با دختر عموی خود برتا ازدواج کرد.
در ویسکانسین، خط پژوهشی را دنبال کرد که شامل تحقیق درباره رفتار و جنسیت حیوانات نخستین بود. تجربه اولیه مزلو از رفتارگرایی، بینش پوزیتیویستی قدرتمندی به او داد. طبق توصیه استادش هلسی کیسون، مزلو پایاننامه ارشد خود درباره «یادگیری، نگهداری و بازتولید مطالب شفاهی» نوشت. او این پژوهش را کماهمیت قلمداد میکرد، اما پایاننامه را در سال 1931 تکمیل کرد و مدرک کارشناسی ارشد در فلسفه را دریافت کرد. از پایاننامهاش شرم داشت و آن را از کتابخانه روانشناسی بیرون کشید و فهرست کتابهای آن خط زد. اما استادش کیسون، این پژوهش را بااهمیت می دانست و مزلو را مجبور کرد که آن را چاپ کند. این پایاننامه در سال 1934 منتشر شد.
مزلو پژوهش خود درباره مضمونهای مشابهی را در دانشگاه کلمبیا ادامه داد و با استاد دیگری به نام آلفرد آدلر کار کرد که یکی از نخستین شاگردان زیگموند فروید بود. از سال 1937 تا 1951، مزلو در هیئت علمی دانشکده بروکلین فعالیت کرد. زندگی خانوادگی و تجارب او بر روی ایدههای روانشناسانه وی تأثیر گذاشتند. پس از جنگ جهانی دوم، مزلو روش روانشناسان در رسیدن به نتایج را زیر سؤال برد، و گرچه کاملاً مخالف آنها نبود، اما ایدههای خود درباره نحوه درک روان انسان را داشت. نهایتا این رشته جدید را «روانشناسی انسانگرایانه»، نامید. زمانی که ایالاتمتحده در سال 1941 وارد جنگ جهانی دوم شد، مزلو پدری 33 ساله بود و دو فرزند داشت. بنابراین او مشمول نیروی نظامی نمیشد. اما وحشتهای جنگ الهامبخش تصویری از صلح در او شد که منجر به مطالعات پیشگام روانشناسی خودشکوفایی شد.
مزلو تحت نظارت دو استاد بزرگ جامعه شناسی یعنی «روثبندیکت» و «گشتالت ماکس ورتهایمر»، فعالیتهای پژوهشی خود را ادامه داد. او به لحاظ حرفهای و شخصی هر دوی این اساتید را میستود و آنها الهامبخش مزلو بودند. برخی اوقات او نکاتی درباره این استادان و رفتارشان می نوشت. این نوشته ها، به پایه و اساس پژوهش تفکر سلامتی روان و قابلیت انسان تبدیل شد. او این موضوع را بسط داد، و ایدههایی را از روانشناسان دیگر به عاریت گرفت و ایدههای جدیدی مانند مفاهیم سلسلهمراتب نیازها، فرا نیازها، فرا انگیزه، خودشکوفایی افراد و انتظارات نقطه اوج را هم به این مطالب افزود.
مزلو از 1951 تا 1969 در سمت استادی دانشگاه براندیس فعالیت کرد. مزلو چندین بار حملات قلبی را تجربه کرده بود و میدانست چیزی به پایان عمرش نمانده است. اما خودش را پیشگام روانشناسی میدانست. بنابراین به روانشناسان آینده انگیزه داد که به روشهای مختلفی تفکر کنند. او چارچوبی ساخت که بعداً به روانشناسان دیگر امکان میداد که مطالعات جامعتری را انجام دهند. مزلو بر این باور بود که رهبری باید غیرمداخلهگر باشد. او در راستای این رویکرد، در سال 1963 نامزد ریاست انجمن روانشناسی انسانگرایانه شد اما این سمت را رد کرد، زیرا احساس میکرد که سازمان باید حرکتی هوشمندانه و بدون رهبر را آغاز کند.
مزلو تا پایان عمر ورزش را رها نکرد. وی سرانجام در 8 ژوئن سال 1970 در پارک منلو در کالیفرنیا در سن 62 سالگی و در هنگام دویدن، دچار حمله قلبی شد و دیده از جهان فروبست. پیکر وی در گورستان مونت آوبورم به خاک سپرده شد.
روانشناسی انسانگرایانه
اکثر روانشناسان پیش از او، بیشتر به بیماری های روان انسان میپرداختند، اما برای اولین بار، مزلو انسانها را واداشت که در خصوص نیازهای خود، تفکر کنند. وی معتقد بود انسانها باید ابتدا نیازهای اساسی خود را بشناسند و سپس به سراغ نیازهای بالاتر و نهایتاً خودشکوفایی بروند. او میخواست داند که چه چیزی موجب ایجاد «سلامتی روانی مثبت» میشود. روانشناسی انسانگرایانه چندین روش درمانی مختلف را به وجود آورد، که همگی از این ایده پیروی میکردند که انسانها همگی منابع درونی رشد را دارند و نقطه درمان، کمک به آنها برای رفع موانع است تا خودشان به هدفشان برسند. مشهورترین اینها درمانها، روش درمانی «مراجعمحور» بود که کارل راجرز آن را به وجود آورد.
اصول اساسی روانشناسی انسانگرایانه به شرح زیرند:
- نقش کنونی فرد مهمترین جنبه او است. در نتیجه، انسانگرایان بر اینجا و اکنون تأکید میکنند، و گذشته را بررسی نمیکنند یا سعی ندارند آینده را پیشبینی کنند.
- برای اینکه سلامت روان داشت، افراد باید مسئولیت شخصی کارهایشان را بر عهده بگیرند، بدون توجه به اینکه آن کارها مثبت هستند یا منفی.
- هر فردی صرفاً به خاطر اینکه وجود دارد، ذاتاً ارزشمند است. در حالی که هر عمل فرضی ممکن است منفی باشد، این عملها از ارزش فرد نمیکاهند.
- هدف غایی از زندگی این است که به رشد و درک شخصی رسید. یک فرد تنها از راه بهبود مداوم خود و درک خویشتن میتواند واقعاً شاد باشد.
نظریه روانشناسی انسانگرایانه، بیشتر درخور افرادی است که سویه مثبت انسانی را میبینند و به اراده آزاد باور دارند. این نظریه، آشکارا با نظریه تعیینگرایی زیستشناختی فروید، در تضاد است. نقطه قوت دیگر این نظریه، این است که با مکاتب فکری دیگر همخوانی دارد. سلسلهمراتب مزلو همچنین برای موضوعات دیگری مانند امور مالی، اقتصاد یا حتی در تاریخ و جرمشناسی قابل استفاده است. روانشناسی انسانگرایانه همچنین روانشناسی مثبتگرا[4] را به وجود آورد که به خاطر کمبود اعتبار تجربی و بنابراین مفید نبودن در درمان مشکلات اجتماعی مورد نقد قرار گرفته است. این همچنین نمیتواند به افرادی کمک کند که اختلالهای روانی شدید دارند یا آن اختلالات را شناسایی کند. روانشناسان انسانگرا بر این باورند که هر کسی میل شدیدی دارد که قابلیت کامل خودش را محقق سازد، تا به سطح «خودشکوفایی» برسد. نکته اصلی این جنبش جدید که در دهه 1960 به اوج خودش رسید، این بود که بر قابلیت مثبت انسانها تأکید میکرد. مزلو کارش را به عنوان مکمل حیاتی کار فروید میدانست:
“به نظر میرسد که انگار فروید نیمه بیمار روانشناسی را در اختیار ما گذاشته و ما باید با نیمه سالم خود آن را پر کنیم”
البته مزلو به شدت از فروید انتقاد میکرد، زیرا روانشناسان انسانگرا، معنویت را راهنمایی برای رفتارهای انسان تلقی نمی کنند. برای اثبات اینکه انسانها کورکورانه به وضعیتها واکنش نشان نمیدهند، بلکه سعی دارند که کار بهتری انجام دهند، مزلو افراد با سلامت روان را به جای افراد با بیماریهای شدید روانشناختی مورد مطالعه قرار داد. او بر روی خودشکوفایی افراد تمرکز کرد. خودشکوفایی انسانها نشانگر سندروم شخصیتی منسجم و نشانگر سلامتی و عملکرد بهینه روانشناسی است.
این مطلب نظریهای از او را تشکیل داد که وقتی فرد با خود و محیطش هماهنگ باشد، از «انتظارات نقطه اوج» و نقاط بالای زندگی خود لذت میبرد. از دیدگاه مزلو، افراد خودشکوفا میتوانند بسیاری از انتظارات نقطه اوج را در سراسر روز داشته باشند، حال آنکه بقیه به ندرت آنها را تجربه میکنند. او بر این باور بود که داروهای روانگردان مانند الاسدی و سایکوبین میتوانند تحت شرایط درست، تجربههای نهایی در انسانها تولید کند.
انتظارات نقطه اوج
مزلو فراسوی روال برآورده کردن نیازها، لحظات تجربه غیرعادی را تجسم میکرد. او این لحظات را انتظارات نقطه اوج مینامید، و لحظات عمیق عشق، ادراک، خوشبختی و خلسه هستند که طی آنها، فرد احساس میکند که به مراتب، کامل، سرزنده و خودکار است و هنوز بخشی از جهان است، از حقیقت، عدالت، هماهنگی، نیکی و نظایرشان بیشتر باخبر است. افراد خودشکوفا احتمالاً انتظارات نقطه اوجی دارند. به عبارت دیگر، این «انتظارات نقطه اوج» بازنمودهایی از تحقق قابلیت انسان هستند و اوج پیشرفت شخصیت وی را نشان میدهند.
مزلو به سمت مدلی جامعتر رفت که علاوه بر تجربههای شدید نقطه اوج، دورههای بلندمدت شناخت هستی آرام را میسر میکنند که او آنها را «انتظارات تثبیت شده» نامید. او این اصطلاح را از دانشمند و مربی یوگا، یو. آ اسرانی[5] به عاریت گفت و با مکاتبه از وی مشورت گرفت. مزلو معتقد است تغییر از انتظارات نقطه اوج به سمت انتظار تثبیت شده، مربوط به فرایند طبیعی سن و سال است که در آن، فرد در ارزشهای زندگی خود درباره آنچه که واقعاً در زندگی مهم فرد است و آنچه که مهم نیست، بازنگری کرده است.
ارزشهای B
مزلو در مطالعه گزارشهای تجربههای انتظارات نقطه اوج، روش تفکری را شناسایی کرد که آن را «شناخت هستی» یا (شناخت B) مینامید، که این همهجانبه و پذیرنده است، و در تقابل با ارزیابی «شناخت کمبود» (یا شناخت D) و ارزشهایی بود که آنها را «ارزشهای هستی» مینامید. او ارزشهای B را به این صورت فهرستبندی کرد:
- حقیقت: صداقت؛ واقعیت؛ سادگی؛ غنا؛ الزام؛ زیبایی؛ خالص، پاک و ناب بودن؛ کمال؛ ضروری بودن
- نیکی: راستی؛ مطلوب بودن؛ الزام؛ عدالت؛ خیرخواهی؛ صداقت
- زیبایی: راستی؛ فرم؛ سرزندگی؛ سادگی؛ غنا؛ جامع بودن؛ کمال؛ تکمیل؛ یگانگی؛ صداقت
- جامع بودن: وحدت، ادغام؛ تمایل به یکی شدن؛ همبستگی؛ سادگی؛ سازماندهی؛ ساختار؛ برتری دوگانه؛ نظم
- سرزندگی: فرایند؛ بیروح نبودن؛ خودجوشی؛ خودتنظیمی؛ تمام و کمال
- یگانگی: شاخص بودن؛ فردیت؛ مقایسه ناپذیری؛ تازگی
- کمال: ضرورت؛ درست بودن؛ طبیعی بودن؛ ضرورت؛ مناسبت؛ عدالت؛ تمامیت، «وظیفهشناسی»
- تکمیل بودن: پایان دادن؛ غایتگرایی؛ عدالت؛ «تمام شده است»؛ انجام؛ ارضا؛ سرنوشت؛ تقدیر
- عدالت: منصفانه؛ منظم؛ قانونمندی؛ «وظیفهشناسی»
- سادگی: صداقت؛ لازم بودن؛ ساختار انتزاعی، اساسی و کالبدی
- غنا: قوه تشخیص؛ پیچیدگی؛ ظرافت
- راحتی: سهولت؛ عدم تنش، تقلا یا دشواری؛ متانت؛ کمال، عملکرد زیبا
- بازیگوشی: خوشی؛ لذت؛ سرگرمی؛ بشاش بودن؛ شوخطبعی؛ نشاط، راحتی
- خودبسندگی: خودمختاری؛ استقلال؛ نیازی به کسی نداشتن جز خود برای اینکه خودت باشی؛ خودگردانی؛ برتری بر محیط؛ مجزا بودن؛ زندگی طبق قوانین خود
سلسلهمراتب نیازها (هرم مزلو)
سلسلهمراتب نیازهای مزلو به صورت یک هرم نشان داده میشود که نیازهای اساسی در پایین آن قرار دارند. مزلو نیازهای انسان را به ترتیب سلسلهمراتب غالب توصیف کرد. نیاز مبرم باید عمدتاً برآورده شود سپس فرد به نیاز ضروری دیگر توجه کند. هیچ یک از آثار منتشر شده او شامل بازنمایی تصویری از سلسلهمراتب نیستند. نمودار هرمی که سلسله مراتب نیازهای مازلو را نمایش میدهد، احتمالاً ساخته ذهن ناشر کتابهای وی به عنوان ابزاری نمایشی برای شرح موضوع بوده اما امروزه هرمی کاملا رایج است که بارها طیف نیازهای انسانی، هم جسمی و هم روانشناختی را تصویر میکند، و ضمیمه مقالههایی بوده است که نظریه نیازهای مزلو را توصیف میکنند و ممکن است چنین برداشت شود که سلسلهمراتب نیازها یک رشته توالی ثابت و انعطافناپذیر است. اما مزلو با شروع نخستین انتشار از نظریهاش در سال 1943، نیازهای انسان را به صورت نسبتاً سیال توصیف کرد، و بسیاری از نیازها همزمان در یک فرد وجود دارند.
مدل سلسلهمراتب نیازهای انسانی حاکی از این است که در یک زمان تنها سطحی از نیازهای انسان برآورده خواهند شد.
طبق نظریه مزلو، وقتی انسان به سطوح بالاتر سلسلهمراتب صعود کند، نیازهای موجود در سلسلهمراتب را برآورده کرده است، و ممکن است نهایتاً به خودشکوفایی نایل شود. مزلو در اواخر عمر خود به این نتیجه رسید که خودشکوفایی نتیجه خودکار برآورده کردن نیازهای دیگر انسان نیست.
نیازهای انسانی
در کف سلسلهمراتب، «نیازهای اساسی یا نیازهای روانشناختی» انسان قرار دارند: غذا، آب، خواب، سکس، تعادل و دفع فضولات.
سطح بعدی «نیازهای ایمنی: امنیت، نظم و ثبات» است. این دو مرحله برای بقای جسمی فرد مهم هستند. وقتی افراد تغذیه اساسی، سرپناه و ایمنی داشته باشند، میکوشند به بیشتر از اینها دست یابند.
سطوح سوم نیاز «عشق و دلبستگی» است که نیازهای روانشناختی هستند: وقتی افراد مراقب جسم خودشان باشند، آماده هستند که خودشان را با بقیه مانند خانواده و دوستان به اشتراک بگذارند.
سطح چهارم زمانی به دست میآید که افراد نسبت به آنچه انجام دادهاند احساس راحتی کنند. این سطح «احترام» است، نیازی که باید مجاز باشد و به رسمیت شناخته شود، ماند موضع فکری و سطح موفقیت.
سپس سطح «شناختی» قرار دارد، که آنجا افراد به طور هوشمندانه خودشان را برمیانگیزند و وارسی میکنند.
سپس سطح «زیباییشناسی» قرار دارد، که نیاز به هماهنگی، نظم و زیبایی است.
در بالای هرم «نیاز به خودشکوفایی» است. وقتی که افراد به حال هماهنگی و درک میرسند زیرا درگیر این میشوند که قابل کامل خود را محقق سازند. وقتی یک فرد به حالت خودشکوفایی رسیده باشد، بر روی خودش تمرکز میکند و میکوشد انگاره خودش را بسازد. آنها ممکن است در چارچوب احساساتی مانند اعتمادبهنفس یا با انجام مجموعهای از اهداف به این نگاه کنند.
چهار سطح نخست، نیازهای کمبود یا نیازهای D نامیده میشوند. این به آن معنی است که اگر یکی از آن چهار نیاز را به اندازه کافی نداشته باشید، احساس میکنید که باید آنها را داشته باشید. اما وقتی آنها را برآورده کنید احساس خشنودی میکنید. این نیازها به تنهایی محرک نیستند.
مزلو معتقد است شرایط خاصی وجود دارد که باید انجام شوند تا نیازهای اساسی برآورده شوند. برای نمونه، آزادی بیان، خود آزادی ابزار خود، و آزادی گشتن به دنبال اطلاعات جدید چند نمونه از پیش شرطها هستند. هرگونه مانعی در برابر این آزادیها جلوی ارضای نیازهای اساسی را میگیرد.
خودشکوفایی
مزلو خودشکوفایی را رسیدن به کاملترین کاربرد استعدادها و علایق فرد تعریف کرد نیاز «به تبدیل شدن به آنچه که فرد قابلیت تبدیل شدن به آن را دارد». خودشکوفایی چنانکه از روی نامش پیداست، بسیار فردی است و نشانگر این فرض است که خود «بالامرتبه و تخطی ناپذیر» است و «سلیقهها، نظرات، ارزشهای خود» نامیده میشود. در واقع، برخی افراد خودشکوفایی را ویژگی «خودشیفتگی سلامتی» قلمداد کردهاند.
ویژگیهای افراد خودشکوفا
مزلو طی تحقیقاتش، دریافت که افراد خودشکوفایی که او مورد مطالعه قرار داد، ویژگیهای شخصیتی مشابه با هم داشتند. وی افراد را بر اساس دیدگاه ذهنی خودش به آنها به عنوان افراد خودشکوفا انتخاب کرد. برخی از افرادی که مطالعه کرد عبارت بودند از توماس جفرسن، آبراهام لینکلن، و النور روزولت. مزلو در روزنامه خودش (1961 – 1963) نوشت: «باشگاه یوپسایکیا[6] به نظرم قهرمانهایی که درباره آنها نوشتم، کسانی هستند که از آنها خوشم میآید: جفرسن، اسپینوزا، سقراط، ارسطو، جیمز، برگسون، نورمن توماس، آپتون سینکلر (قهرمانهای دوره جوانیام)». همگی «واقعیت محور» بودند و قادر بودند که تمایزی ایجاد کنند میان آنچه که دغلکارانه است و آنچه که اصیل است. آنها همچنین «مسئله محور» بودند، به این معنی که با مشکلات زندگی مانند مسائلی برخورد میکردند که خواستار راهحل بودند. این افراد با تنها بودن راحت بودند و روابط شخصی سالمی داشتند. آنها تنها چند دوست نزدیک داشتند و نه تعداد زیادی از روابط سطحی.
افراد خودشکوفا تمایل دارند بر روی مسائل خارج از خودشان مرکز کنند؛ درک واضحی داشته باشند که چه چیز درست و چه چیز نادرست است؛ آنها خودجوش و خلاق هستند، و پیوند زیاد محکمی با سنتهای جامعه ندارند.
وی اشاره کرد که افراد خودشکوفا بینش بهتری نسبت به واقعیت داشتند، عمیقاً خودشان، دیگران و جهان را قبول داشتند، همچنین با مشکلات زیادی مواجه شده بودند و به عنوان افراد پیشران مشهور بودند. وقتی نوبت به محیط و فرهنگ و به ویژه پیشرفت شخصی «قابلیتها و منابع درونی» میرسد، این افراد خودشکوفا بسیار مستقل و خصوصی بودند. به زعم مزلو افراد خودشکوفا ویژگیهای زیر را دارند:
- راستی: صداقت، واقعیت، زیبایی، ناب، پاک و کمال خالص
- نیکی: درست بودن، مطلوب بودن، دستکاری، نیکخواهی و صداقت
- زیبایی: درست، فرم، سرزندگی، سادگی، غنا، جامع بودن، کمال، تکمیل بودن
- جامع بودن: وحدت، ادغام؛ تمایل به یکی شدن؛ همبستگی؛ سادگی؛ سازماندهی؛ ساختار؛ نظم؛ جدا نشده؛ همکاری
- سرزندگی: فرایند؛ بیروح نبودن؛ خودجوشی؛ خودتنظیمی؛ تمام و کمال
- یگانگی: شاخص بودن؛ فردیت؛ مقایسه ناپذیری؛ تازگی
- کمال: بدون موارد غیرضروری؛ بدون کمبود؛ هر چیز در جای درست خودش؛ درست بودن؛ مناسبت؛ عدالت
- ضرورت: ناگزیر بودن: باید راه درست باشد، به هیچ وجه تغییر نکند
- تکمیل بودن: پایان دادن؛ عدالت؛ «تمام شده است»؛ انجام
- عدالت: منصفانه؛ مناسبت؛ بیطرفی؛ عدم جانبداری
- نظم: قانونمندی؛ درستی؛ ترتیب عالی
- سادگی: انتزاعی؛ کالبد اساسی؛ رک بودن
- غنا: قوه تشخیص؛ پیچیدگی؛ ظرافت؛
- راحتی: سهولت؛ عدم تنش، تقلا یا دشواری
- بازیگوشی: خوشی؛ لذت؛ سرگرمی
- خودبسندگی: خودمختاری؛ استقلال؛ خودگردانی
مزلو نظریه اش را تا حدودی بر روی فرضهایش درباره قابلیت انسان و به ویژه مطالعات موردی چهرههای تاریخی استوار کرد که باور داشت آنها خودشکوفا هستند، از جمله آلبرت انیشتین، و هنری دیوید ثورو. در نتیجه، مزلو گفت که روشی که در آن نیازهای اساسی برآورده میشوند، به اندازه خود نیازها مهم است. سرجمع، اینها تجربه انسان را تعریف میکنند. تا حدی که فرد رضایت اجتماعی مشترک پیدا میکند، او روابط معناداری با افراد دیگر و جهان بزرگتر ایجاد میکند. به عبارت دیگر، او پیوندهای معناداری با واقعیت خارجی ایجاد میکند، که این مؤلفهای اساسی برای خودشکوفایی است. در مقابل، تا جایی که نیازهای حیاتی به طور خودخواهانه و رقابتی برآورده شوند، فرد به عواطف خصمانه و روابط خارجی محدود نیاز دارد، آگاهی او درونی و محدود باقی میماند.
فرا انگیزه
مزلو اصطلاح فرا انگیزه را به کار برد تا افراد خودشکوفایی را توصیف کند که نیروهای درونی در فراسوی نیازهای اساسی آنها را برمیانگیزند. پس آنها ممکن است قابلیت کامل انسانی خود را بررسی کنند و به آن نایل شوند. نظریه انگیزه مزلو این بینش را به دست میدهد که افراد توانایی این را دارند که با یک تماس تلفنی، مأموریت یا هدف زندگی برانگیخته شوند. نکته این است که فرا انگیزه ممکن است مربوط به آن چیز هم باشد که مزلو خلاقیت B (هستی) مینامید، که خلاقیتی است که سطح بالای رشد آن را برمیانگیزد. نوع دیگر خلاقیتی که مزلو توصیف کرد، به خلاقیت D (کمبود) مشهور است که حاکی از آن است که خلاقیت ناشی از نیاز فرد به پر کردن شکافی است که نیاز اولیه برآورده نشده یا نیاز به اطمینان و پذیرش آن را بر جای گذاشته است.
روششناسی
مطالعه مزلو بر اساس نوشتههای روانشناسان دیگر، آلبرت انیشتین، و افرادی استوار بود. افرادی که وی میدانست (احساس میکرد) معیار خودشکوفایی را برآورده کردهاند. وی از نوشتهها و معلومات انیشتین استفاده کرد تا ویژگیهای فرد خودشکوفا را برای نمونه معرفی کند. مطالعات و یافته های روثبندیکت و ماکس ورتهایمر نیز تأثیر فراوانی بر روی مدلهای خودشکوفایی مزلو گذاشت. در این مورد، از دیدگاه علوم کمّی، این رویکرد ویژه مشکلات متعددی دارد، که نقدهای زیادی را به بار آورده است. نخست، میشود گفت که تحلیل زیست شناسانه به عنوان یک روش، به شدت ذهنی است، زیرا تماماً مبتنی بر نظر پژوهشگر است. نظر شخصی همواره در معرض سوگیری قرار میگیرد، که این از اعتبار دادههای به دست آمده میکاهد. بنابراین، تعریف عملیاتی مزلو از خودشکوفایی نباید بدون نقد، همچون واقعیتی کمّی پذیرفته شود.
روانشناسی فرا فردی
طی دهه 1960، مزلو با استانیسلاو گروف، ویکتور فرانکل، جیمز فدیمن، آنتونی سوتیچ،[7] مایلز ویک[8] و مایکل مورفی مکتب روانشناسی فرا فردی را بنیان گذاشتند. مزولو نتیجه گرفته بود که روانشناسی انسانگرایانه قادر نیست که همه جنبههای تجربه انسانی را توضیح دهد. او حالتهای عرفانی، خلسه یا روحانی را به نام «تجربههای نقطه اوج» همچون تجربههایی فراسوی خودشکوفایی شناسایی کرد. مزلو این تجربهها را «نیروی چهارم در روانشناسی» نامید، که از روی آنها نام روانشناسی فرا فردی را برگزید. روانشناسی فرا فردی مربوط به «مطالعه تجربی و عملی و اجرای مسئولانه یافتههای مربوط به حالتهای صیرورت، عرفانی، خلسه و روحانی» بودند (اولسون و هرگنهان، 2011).
او بر این باور بود که انسانها به چیزی بزرگتر از خودشان نیاز دارند تا در معنایی طبیعی و نه در معنایی مذهبی، با آن ارتباط برقرار کنند: مزلو خودش آتئیست بود و دشوار بود که تجربه دینی داشته باشد، مگر آنکه آن را در چارچوبی پوزیتیویستی قرار میداد. در واقع، موضع مزلو نسبت به دین کاملاً پیچیده بود. در حالی که مذهب سازماندهی شده و باورهای آن را رد میکرد، به طور مفصل درباره نیاز انسان به امر مقدس یا گفتگو با خدا در چارچوب فلسفیتر، به صورت زیبایی و نیکی یا همچون یک نیرو یا اصل نوشته است.
آگاهی از روانشناسی فرا فردی در روانشناسی گسترده شد، و مجله روانشناسی فرا فردی در سال 1969 تأسیس شد، یک سال بعد، مزلو ریس انجمن روانشناسی امریکا شد. در ایالاتمتحده، روانشناسی فرا فردی به شناخت روانشناسیها، فلسفهها و ادیان غیر غربی تشویق میکرد و درک «حالتهای برتر آگاهی» برای نمونه از طبق مدیتیشن شدید را ارتقا داد. روانشناسی فرا فردی در بسیاری از زمینهها از جمله مطالعات کسبوکار فرا فردی به کار رفته است.
روانشناسی مثبتگرا
مزلو کار خودش را روانشناسی مثبتگرا نامید. از سال 1968، کار او بر روی رشد روانشناسی مثبتگرا تأثیر گذاشته است. این یک روش روان پویشی و رواندرمانی است که در سلامتی روان و درمان روانتنی به کار رفت. درمان روانتنی را نصرت پزشکیان بنیانگذاری کرد. از سال 1999، کار مزلو علاقه و تأثیر خودش را در میان رهبران جنبش روانشناسی مثبتگرا مانند مارتین سلیگمن گذاشت. این جنبش تنها بر روی ماهیت برتر انسان تمرکز میکند. روانشناسی مثبتگرا پژوهش خود را صرف نگاه کردن به سویه مثبت چیزها و نحوه درست شدن آنها میکند و نه سویه بدبینانه.
روانشناسی علم
مزلو در سال 1966 کتاب پیشگامی در روانشناسی علم منتشر کرد: روانشناسی علم: یک رنسانس[9] که این نخستین کتابی بود که واقعاً عنوان «روانشناسی علم» را به خود میگرفت. مزلو در این کتاب مدل خوی شناسی مربوط به علم را معرفی کرد و او ویژگی آن را تقابل شدید تاریخی، فلسفی، جامعهشناختی و روانشناسانه آن با بیمیلی پوزیتیویستی خام نسبت به مشاهده علم نسب به زمان، مکان و فرهنگ محلی میدانست. چنانکه مزلو اذعان داشت، این کتاب از کتاب ساختار انقلابهای علمی (1962) اثر توماس کوهن بسیار الهام گرفته بود، و این خوانشی روانشناسانه از تمایز مشهور کوهن میان علم «عادی» و «انقلابی» در زمینه تمایز خودش میان علم «ایمنی» و علم «رشد» ارائه میکند، این به عنوان بخشی از برنامه بزرگتری برای روانشناسی علم مطرح شد که قبلاً در شاهکار انگیزه و شخصیت (1954) طرح کلی آن را ترسیم کرده بود. مزلو نه تنها خوانشی روانشناسانه از مقولههای علم «عادی» و «انقلابی» کوهن در نتیجه ساختار کوهن ارائه کرد بلکه ساختار علم دو بخشی بسیار مشابهی را عرضه کرد که 16 سال بعد از نخستین ویراست ساختار چاپ شد. عنوان امروزی آن مقاله در سال 196 «ابزارمحوری در برابر مسئله محوری در علم» است که در مجله فلسفه علم منتشر شد.
چکش مزلو
آبراهام مزلو که به خاطر چکش مزلو هم شناخته میشود، عبارت مشهوری از کتاب روانشناسی علم (منتشر شده در سال 1966) دارد که «اگر تنها چیزی که داشته باشید یک چکش باشد، همه چیز مثل از دید شما شبیه به میخ به نظر میآید».
پی نوشت ها:
[1]. Kiev
[2]. Principia
[3]. Hulsey Cason
[4]. positive psychology
[5]. U. A. Asrani
[6]. Eupsychia club
[7]. Anthony Sutich
[8]. Miles Vich
[9]. The Psychology of Science: A Reconnaissance