بازاریابی پنهان(hidden marketing)، یا بازاریابی پنهانی، شکلی امروزی از بازاریابی است که با بیشتر به بازاریابی عصبی یا بازاریابی ناخودآگاه نیز تعبیر می شود. گرچه که شکل بازاریابی عصبی یا بازاریابی ناخودآگاه با این روش از بازاریابی متفاوت است، اما پیامهای آن تقریبا به یک نقطه از مغز مخاطب یعنی “ذهن ناخودآگاه”، آنها ارسال می شود.
از این نوع بازاریابی به عنوان بازاریابی مخفی(Undercover Marketing)، نیز نام برده می شود. در این روش از بازاریابی محصول یا خدمات پشت پرده یا موضوع دیگری عرضه می شود. به عنوان مثال قرار دادن محصول در فیلمها یا نمایشها، یا استفاده از اینفلوئنسرها و افراد مشهور که پول میگیرند تا سر و صدای یک محصول را به راه بیندازند، جزیی از این روش است.
عموما مخاطبان به سختی متوجه این ترفندهای ظریف بازاریابی مخفی میشوند، تکنیکی که امروزه شرکتهای بزرگ به آن تمایل بیشتری دارند.
در بازاریابی برند پنهان، بدون اینکه مخاطب متوجه شود، پیام برند به بخش ناخودآگاه مغز وی ارسال می شود. مخاطب بدون اینکه اصلاً پیام را بداند یا متوجه شود که تبلیغ است، آن را دریافت میکند. این پیام های پنهان مرزهای آگاهی انسان را رد می کنند و بدون اینکه بداند بر رفتار او تأثیر می گذارد. همه این موضوعات به سادگی و با پخش یک قطعه موسیقی آرام در پس زمینه یا رایحه ملایم یا حتی رفتار افراد اطرافمان اتفاق می افتد. خیلی ظریف و غیرمنتظره.
به عنوان مثال، گاهی ممکن است پس از خرید از خود پرسیده باشیم چرا مثلا فلان محصول را خریدم؟ ما همیشه یک پاسخ معقول برای این سوال پیدا می کنیم، اما همیشه این پاسخ واقعی نیست! ممکن است هنگام تماشای برنامه مورد علاقه خود یا به صورت آنلاین پیام بازاریابی بسیار ظریفی را از فروشنده دریافت کرده باشیم بدون اینکه متوجه شویم.
بازاریابی پنهان چگونه شکل گرفت؟
داستان پیام های بازاریابی پنهان به بیش از 60 سال قبل بازمی گردد، زمانی که جیمز ویکاری، روانشناس و محقق بازاریابی، برای اولین بار جسورانه از پیام های پنهان صحبت کرد. ویکاری اعلام کرد آزمایشی انجام داده است تا اثبات کند برندها می توانند با پیام های پنهان ذهن مردم را کنترل کنند. یعنی مخاطب در مقابل این پیام ها اراده ای ندارد، بنابراین خیلی راحت می تواند پیام خود را در ضمیر ناخودآگاه او، ثبت کنند.
ویکاری برای انجام تحقیقاتش، تماشاچیان سینما را بدون اطلاع در معرض بازاریابی پنهانی قرار داد. در طول فیلم یک پیام سریع چشمک زن با این مضمون پخش می شد که “گرسنه هستی؟ پاپ کورن بگیر و کوکاکولا بنوش”. تماشاچیان با آنکه پیامها را میدیدند به دلیل سرعت بالای پخش، قادر به تشخیص خودآگاه آن نبودند. آنها بدون اینکه بدانند چه چیزی پخش شد، اقدام به خرید پاپ کورن و کوکاکولا کردند.
ذهن خودآگاه، قادر به درک تصاویری است که بیش از 13 میلی ثانیه پخش شوند، در حالی که این پیام ها هر چند دقیقه یک بار به مدت 10 میلی ثانیه نمایش داده می شد!. تنها ضمیر ناخودآگاه می توانست تمام فریم ها را ثبت کند. جیمز ادعا کرد که این آزمایش بر روی 45000 نفری که به سینما آمده بودند انجام شد و با این پیام های مخفی، فروش پاپ کورن 18.1 درصد و فروش کوکاکولا 57 درصد افزایش یافت.
پس از انتشار این خبر، موجی از اضطراب و استرس در بین مردم پیچید. مشخص شد، آنها نمیخواستند مغزشان توسط برندها کنترل شود! روزنامه ها و مجلاتی که به دنبال چنین اخبار عجیبی بودند نیز به این موضوع دامن زدند!
نهایتا در دهه نود میلادی این نوع بازاریابی در امریکا ممنوع اعلام شد و پس از آن در تمام جهان ممنوع شد. اما این پایان بازاریابی پنهان نبود، بلکه شروع روشهای هوشمندانه تر و پیچیده تر بود. حتی لباس یک بازیگر در زمان معرفی فیلم یا محصولاتی که اینفلوئنسرها پشت سرشان در زمان اجرای برنامه دارند، جزیی از این روش بازاریابی است.
اینفلوئنسر(influencer)، فردی مشهور یا محبوب در جامعه یا در مدیا یا شبکه های اجتماعی است که از شهرت خود برای “ایجاد آگاهی”، “جذب مخاطب”، و “ایجاد کال تو اکشن”، استفاده می کند. این افراد از شهرت خود برای جا انداختن یک سبک زندگی یا یک برند استفاده میکنند و درآمدزایی میکنند.
با توجه به تاثیری که این افراد بر بدنه اجتماع و نفوذی که بر خریداران بالقوه نفوذ دارند، ارسال پیام های تبلیغاتی یا ترغیبی از طریق این افراد برای جهت گیری مخاطبان در بازار، به عنوان اینفلوئنسر مارکتینگ نام برده می شود.
نفوذ این افراد در مخاطبان به قدری است که توصیه ها و انتقادات شفاهی آنها از طریق رسانه های اجتماعی سریعتر از آتش در انبار کاه، پخش می شود. به بیان ساده تر، هر فردی که بتواند در مدیا یا شبکه های اجتماعی یا اینترنت برروی تعداد زیادی از مخاطبان تأثیرگذار باشد، اینفلوئنسر گفته میشود.
اینفلوئنسر مارکتینگ یا بازاریابی تاثیرگذار، نوعی بازاریابی درون گراست و با بازاریابی برون گرا یا بازاریابی معمول سنتی، تفاوت دارد. جی بائر متخصص بازاریابی معتقد است:” تأثیر واقعی اینفلوئنسرها، نه تنها ایجاد آگاهی، بلکه ایجاد حرکت است”.
با این حال، یافتن هر اینفلوئنسری کافی نیست. برندها عموما ابتدا یک کمپین اینفلوئنسر مارکتینگ راه اندازی میکنند و برای آن فردی را پیدا می کنند که در صنعت آنها شناخته شده باشد. اگر آنها متناسب با زمینه فعالیت برند نباشند، ممکن است توصیه های آنها، سرنخ ها کاملاً بی تأثیر از آب درآیند.
اینفلوئنسر مارکتینگ چیست؟
اینفلوئنسر مارکتینگ بر نفوذ اجتماعی و اقناع و اطاعت اجتماعی متمرکز است. اینفلوئنسر مارکتینگ، استفاده از نفوذ افراد در اقشار جامعه برای جا انداختن یک دیدگاه یا محصول است. تاثیر این افراد در فرآیندهای تصمیم گیری گروهی مخاطبان با استفاده از قدرت قانع کنندگی آنها و قدرت شبکه های اجتماعی و تبلیغات است. در این خصوص مقاله کاملی در وبسایت موجود است.
اینفلوئنسر مارکتینگ نوعی از بازاریابی به واسطه انواع رسانههای اجتماعی است که از تأیید و اشاره به نوعی محصول یا خدمت از سوی اینفلوئنسرها بهره مند می شود. افرادی که دنبالکنندگان اجتماعی اختصاصی دارند و بهعنوان متخصص در جایگاه خود دیده میشوند. اینفلوئنسر مارکتینگ به دلیل اعتماد بالایی است که اینفلوئنسرهای اجتماعی با پیروان خود ایجاد کرده اند و توصیه های آنها به عنوان نوعی اثبات اجتماعی برای مشتریان بالقوه برند شما عمل می کند.
شهرت یا محبوبیت؟
ممکن است این سوال پیش بیاید که اینفلوئنسرها لازم است افراد مشهوری باشند یا افرادی محبوب؟ در حقیقت بهتر است هردو باشند اما داشتن یکی از این خصوصیات نیز میتواند فردی را به اینفلوئنسر تبدیل کند. امروزه بسیاری از اینفلوئنسرها حتی برای بخش بزرگی از جامعه، منفور هستند اما در شبکه های احتماعی، مخاطبان خود را دارند.
کارکردهایاینفلوئنسر مارکتینگ
اینفلوئنسر مارکتینگ از طریق تئوری مقایسه اجتماعی کار میکند. در حقیقت اینفلوئنسرها به عنوان یک ابزار مقایسه عمل می کنند. مصرف کنندگان سبک زندگی اینفلوئنسرها را با نواقص خود مقایسه می کنند. فالورها، اینفلوئنسرها را افرادی با سبک زندگی، علایق و سبک لباس پوشیدن کامل می بینند. به این ترتیب، محصولات تبلیغ شده توسط اینفلوئنسرها، به عنوان میانبری برای یک سبک زندگی کامل عمل می کنند.
افراد با عزت نفس کمتر، خود را با افراد تأثیرگذار مقایسه میکنند. به این ترتیب، آنها موقعیت تأثیرگذاران را بالاتر از خود قرار می دهند. هنگام استفاده از اینفلوئنسر، یک برند ممکن است از ناامنی مصرف کننده برای منافع خود استفاده کند. به همین دلیل، اینفلوئنسر مارکتینگ ممکن است منجر به تخریب اعتماد به نفس مخاطبان شود.
اینفلوئنسر مارکتینگ (influencer marketing)، یا بازاریابی تاثیرگذار، به معنای استفاده از افراد مشهور یا محبوب در جامعه که در مدیا یا شبکه های اجتماعی شهرت دارند برای جا انداختن یک سبک زندگی یا یک برند است. با توجه به تاثیری که این افراد بر بدنه اجتماع و نفوذی که بر خریداران بالقوه نفوذ دارند، ارسال پیام های تبلیغاتی یا ترغیبی از طریق این افراد برای جهت گیری مخاطبان در بازار بزرگ، به عنوان اینفلوئنسر مارکتینگ نام برده می شود.
اینفلوئنسر مارکتینگ بر نفوذ اجتماعی و اقناع و اطاعت اجتماعی متمرکز است. اینفلوئنسر مارکتینگ، استفاده از نفوذ افراد در اقشار جامعه برای جا انداختن یک دیدگاه یا محصول است. تاثیر این افراد در فرآیندهای تصمیم گیری گروهی مخاطبان با استفاده از قدرت قانع کنندگی آنها و قدرت شبکه های اجتماعی و تبلیغات است.
اینفلوئنسر مارکتینگ چیست؟
اینفلوئنسر مارکتینگ نوعی از بازاریابی به واسطه انواع رسانههای اجتماعی است که از تأیید و اشاره به نوعی محصول یا خدمت از سوی اینفلوئنسرها بهره مند می شود. افرادی که دنبالکنندگان اجتماعی اختصاصی دارند و بهعنوان متخصص در جایگاه خود دیده میشوند. اینفلوئنسر مارکتینگ به دلیل اعتماد بالایی است که اینفلوئنسرهای اجتماعی با پیروان خود ایجاد کرده اند و توصیه های آنها به عنوان نوعی اثبات اجتماعی برای مشتریان بالقوه برند شما عمل می کند.
وضعیت امروزی اینفلوئنسر مارکتینگ
سال 2014 با ظهور اینستاگرام کسی تصور نمی کرد این پلتفرم شبکه اجتماعی که برای سرگرمی درست شده بود، به یک بازار اینترنتی و شبکه پولسازی بدل شود. افرادی که برای سرگرمی یا اطلاع رسانی تعدادی فالور جذب کرده بودند، با افزایش تعداد این فالوورها به غولهای این شبکه تبدیل شدند و در این دنیا شروع به پولسازی کردند. شاید همه ما “صدف بیوتی”، “خابی” و “دنیا جهان بخت”، را بشناسیم. علیرغم اینکه از این افراد خوشمان بیاید یا نه، این افراد تولید شده های اینستاگرام و سربازان مصرف سازی کمپانی های بزرگ هستند.
اگر آن روزها اطلاعات امروز را داشتیم، هیچ کاری بجز ساخت و پردازش یک صفحه در اینستاگرام نمی کردیم. گرچه که ساخت اینفلوئنسرها به این سادگی هم نیست و امکاناتی نیاز دارد که در اختیار همه نیست. اینکه در روانشناسی موفقیت القا می شود که همه می توانند موفق شوند، حرفی نابخردانه و عبث است. موفقیت نیازمند ابزار است که در اختیار همه نیست.
کافی بود افراد کمی خوش شانس بودند که در صفحه ویژه اکسپلورر اینستاگرام به نمایش درمی آمدند یا ظاهرشان به اندازه کافی متمایز بود، شانسشان برای اینفلوئنسر شدن بالا بود. پس از ان با مشارکت با یک برند، اقدام به تبلیغات می کردند.
تنهاتغییر، ثابت است!
همه ما تحت تأثیر آنچه می بینیم هستیم و زیبایی شناختی انسانها، تفاوتی با هم ندارد. تصاویر زیبا و فریبنده، زندگیهای لاکچری و غذاهای مختلف چیده شده. واقعیت این است که امکان ندارد همه جهان در رفاه و زندگی لوکس باشد، هرچقدر هم باعرضه باشیم، امکانات اولیه ما و خط شروع ما تعیین کننده میزان موفقیت ماست. اینفلوئنسر مارکتینگ با فروش این رویا که همه میتوانند لوکس باشند، پول مخاطب را میگیرد!
به هررو همه چیز در حال تغییر است و مخاطبان کم کم در حال تشخیص واقعیت و ایجاد فهم از آن هستند. بسیاری از کمپینهای روانشناسی به دنبال این هستند که تصاویر و پستهای فیس بوک و اینستاگرام و تیک تاک صرفا توسط دوستان فرد دیده شوند که البته مغایر با سیاستهای صاحبان شبکه های اجتماعی است که از این راه پولهای سرشاری کسب میکنند.
کارکردهایاینفلوئنسر مارکتینگ
اینفلوئنسر مارکتینگ از طریق تئوری مقایسه اجتماعی کار میکند. در حقیقت اینفلوئنسرها به عنوان یک ابزار مقایسه عمل می کنند. مصرف کنندگان سبک زندگی اینفلوئنسرها را با نواقص خود مقایسه می کنند. فالورها، اینفلوئنسرها را افرادی با سبک زندگی، علایق و سبک لباس پوشیدن کامل می بینند. به این ترتیب، محصولات تبلیغ شده توسط اینفلوئنسرها، به عنوان میانبری برای یک سبک زندگی کامل عمل می کنند.
افراد با عزت نفس کمتر، خود را با افراد تأثیرگذار مقایسه میکنند. به این ترتیب، آنها موقعیت تأثیرگذاران را بالاتر از خود قرار می دهند. هنگام استفاده از اینفلوئنسر، یک برند ممکن است از ناامنی مصرف کننده برای منافع خود استفاده کند. به همین دلیل، اینفلوئنسر مارکتینگ ممکن است منجر به تخریب اعتماد به نفس مخاطبان شود.
تبلیغات ناخودآگاه(Subliminal Advertising)، بخشی از بازاریابی عصبی یا نورومارکتینگ(neuromarketing)، است. این گونه از تبلیغات، ارسال پیام بواسطه پیامهای تصویری، ویدئویی، متنی یا شنیداری جهت تاثیرگذاری ناخودآگاه برروی بخشهای از مغز است به نحوی که فرد دریافت کننده این پیام، بدون اینکه بتواند برروی موضعی تمرکز یا تفکر کند، مغز وی او را به انجام عمل یا اخذ تصمیمی وادار کند. به بیان ساده این تبلیغات استفاده از پیامهای ناخودآگاه جهت تحریک مغز مخاطب جهت انجام کاری خاص یا اخذ تصمیمی خاص است.
محرک های ناخودآگاه(Subliminal stimuli)، یا محرک های سابلیمینال به عنوان محرکهای”بالاتر از آستانه”، شناخته میشوند. محرکهای حسی زیر آستانه، محرکهایی هستند که فرد دریافت کننده، درک آگاهانه از آنها داشته و محرکهای بالاتر از آستانه محرکهایی هستند که فرد دریافت کننده هیچ گونه درک آگاهانه ای از آنها ندارد. در سال 2012 برروی هزاران داوطلب در اروپا و امریکا بررسی مطالعاتی گستردهای انجام شد.
در این مطالعات بواسطه تصویربرداری مغزی، رزونانس مغناطیسی عملکردی (fMRI)، افراد چک شد. این مطالعات نشان داد که محرک های سابلیمینال علی رغم عدم اطلاع شرکت کنندگان، مناطق خاصی از مغز را فعال میکنند. محرکهای بینایی به سرعت قبل از اینکه فرد بتواند آنها را پردازش کند، تحریک شده و سپس برای قطع پردازش، پوشانده شدند. محرک های صوتی ممکن نیز زیر فرکانسهای قابل درک پخش شدند و آنها نیز پوشانده شدند. بدین ترتیب تقریبا همه نمونهها بدون اینکه بداند، تحت تاثیر محرکها قرار گرفته بودند.
همانگونه که در مقاله “بازاریابی عصبی چیست؟”، عنوان شد، این گونه از بازاریابی، به معنای بازاریابی بر پایه علوم اعصاب است. در ادبیات بازاریابی، این مبحث به نورومارکتینگ(neuromarketing)، شهرت دارد. بازاریابی عصبی درواقع نوع جدیدی از بازاریابی است که کاملاً ماهیت میان رشتهای دارد. این علم، تلفیقی از علوم مدیریت، عصب شناسی، روانشناسی و هنر است که به طرز ماهرانهای به هم پیوند خورده و ترکیب جدیدی حاصل نمودهاند.
اگر بخواهیم این مبحث را به صورت ساده بررسی کنیم، ابتدا باید اگاهی مختصری از ذهن انسان داشته باشیم. انسانها هر روز حدود سی و پنج هزار تصمیم میگیرند. تصور ما این است که اکثر این تصمیمات بصورت ارادی و با منطق و تفکر ما صورت میگیرد اما در واقع بسیاری از این تصمیمات، از فرآیندهای خودکار تشکیل شده و تفکر غیر آگاهانه ما آنها را هدایت میکند.
طی تحقیقی که توسط دکترجوزف لیدوکس(استاد مشهوردانشگاه نیویورک)،انجام شد، این موضوع به اثبات رسید که ارتباطاتی که از سوی سیستمهای هیجانی (غیر متفکر) با سیستمهای ادراکی (متفکر)برقرار میشوند، قویتر از ارتباطهای هستند که از سوی سیستم ادراکی با سیستمهای هیجانی برقرار میشوند. مغز انسان شامل سه بخش کورتکس، نئوکورتکس و لیمبیک سیستم است.
بخش کورتکس بخش متفکر مغز است. پری فرونتال کورتکس، تازهترین بخش مغز است که توجیه میکند چرا با وجود اینکه موجودات عاقلی هستیم، گاهی تصمیمهای غیرعاقلانه میگیریم. این بخش مسئول عملیات ارادی و توجیحات تصمیمات بخش لیمبیک است. سیستم لیمبیک شامل یک سری از ساختارهای عمقی است که واکنشهای هیجانی را برانگیخته و کنترل میکنند. این بخش از دو قسمت هیپوکامپوس و آمیگدالاست تشکیل شده. لیمبیک سیستم قدیمیترین بخش مغز است.
دکتر لیدوکس بیان کرد، سیستم لیمبیک یا دستگاه کنارهای، اکثر تصمیمات روزانه و یا بسیار مهم را برای ما میگیرد و جالب تر اینکه بخش کورتکس از تصمیمات آن حمایت نموده و آنها را برای ما منطقی جلوه میدهد. مهمترین تصمیماتی که انسانها در زندگی خود میگیرند، اغلب ریشه منطقی نداشته و توسط سیستم لیمبیک گرفته میشود. وقتی چشم انسان موضوع خوشایندی را میبینید (مانند یک لباس یا کفش قشنگ، یک غذای خوشمزه و …)، حجم زیادی از فعالیتهای الکتریکی را از سیستم لیمبیک به طرف کورتکس هجوم خواهد آورد. این فشار داخلی مغز موجب تحریک و اخذ تصمیم میشود.
در بازاریابی همواره تاکید براین است که محصول یا خدمات باید باید موفق شود تا حواس پنجگانه مخاطب را تحریک کند. البته یک حس بسیار مهمتر و خارج از حواس پنجگانه هم وجود دارد که تصمیمات آن توسط سیستم لیمبیک صورت میگیرد و آن حس برتری است. حس برتری خود مراحل پیچیدهای برای دستیابی دارد که در مقالههای بعدی درخصوص آن شرح خواهیم داد.
حال این موضوع و ارتباط آن با بازاریابی را بررسی خواهیم کرد. فرض کنیم با دیدن تابلوهای تغییر شغل یک فروشگاه یا قیمت های باورنکردنی یا حراجی، به داخل فروشگاه مربوطه رفته و کالایی را خریداری میکنیم. در اینجا فروشگاه مربوطه از فاکتورترس برای بازاریابی استفاده کرده. ما کالا را میخریم چون میترسیم حراج تمام شود! ما کالا را میخریم چون با دیدن جمعیت میترسیم از آنها عقب بیفتیم و آنها چیزی را بدست آورند که ما امکان آن را نداریم! همه این موضعات برنامهریزی هایی هستند که توسط مدیران بازاریابی با در نظرگرفتن بازاریابی عصبی برنامه ریزی شدهاند.
بازاریابی عصبی تلاش میکند برای سیستم لیمبیک خوراک تهیه نموده تا این سیستم برروی کورتکس تاثیر گذاشته و کورتکس این تصمیمات را توجیه کند. ممکن است این موضوع کمی غیراخلاقی به نظر بیاید اما درواقع امروزه تمامی برندها، مالها، شبکه های اجتماعی، فروشگاهها و وبسایتها از بازاریابی عصبی برای بازاریابی و فروش بیشتر استفاده میکنند. عموما تعداد کمی از مشتریان این آگاهی را دارند که بتوانند مغز نگران خود را تحت کنترل درآورند و بر آن حاکم شوند.
کاربردهای محرکهای ناخودآگاه، نهادینه کردن “پیام”، در ذهن ناخودآگاه مخاطب است. با این حال تحقیقات فراوانی که در این خصوص انجام شد نشان داد که محرکهای سابلیمینال، قادر هستند اقداماتی را مخاطب قصد انجام آنها را دارد، تشدید کنند. این بدان معنی است که درصورتیکه فرد از قبل آماده انجام عملی خاص نباشد، امکان تاثیرچذیری و انجام عمل بواسطه محرکهای سابلیمینال، بسیار ضعیف است اما اگر وی آماده انجام کاری باشد، این محرکها بصورت کاتالیزور عمل نموده و انجام کار را تسهیل میکنند. با این حال که تصمیم گیری قطعی مخاطب پس از دریافت پیام، هنوز اثبات نشده، اما همین تاثیر اندکی هم که بر روی ذهن وی میگذارد، بدون تفکر و ناخودآگاه است.
زمینه ای که محرک برروی آن ارائه می شود بر خواست ناخودآگاه آن، اثر خواهد گذاشت. به عنوان مثال، اگر هدف تبلیغ یک نوشیدنی باشد، محرک برروی “رفع تشنگی” اسال شده و اگر آن نوشیدنی را به راحتی در دسترس باشد، ممکن است بر روی تصمیم خرید آن تأثیر خواهد گذاشت. محرک ها همچنین میتوانند بر روی انتخاب یک گزینه مقدماتی از میان سایر گزینه های معمول نیز، تاثیرگذار باشد. استفاده کنند.
اگر محرکهای سابلیمینال برای محصولی ارسال شوند که به سرعت و سهولت در دسترس نباشد ویا فعلا نیازی به آن نباشد، تاثیر بسیار کمتری خواهند داشت. پیامهای ناخودآگاه میتواند اقدامات فرد را حتی هنگامی که فکر میکند در حال انتخاب آزاد است، هدایت کند. با این حال، تحقیقات نشان داده که اثربخشی پیامهای سابلیمینال بر گزینههای واقعی خرید، از نظر آماری زیاد قابل توجه نیستند اما به هررو، نمیتوان تاثیر آنها را انکار نمود.
به هررو باتوجه به اینکه فرد در این بخش هرچند کوچک تصمیم گیرنده نیست، این موضوع برخلاف حقوق فردی و انسانی علام شده و چندین سال است که از ممنوعیت تبلیغات ناخودآگاه(Subliminal Advertising)، درجهان، میگذرد. این تبلیغات ابتدا در امریکا و سپس در تمامی نقاط جهان ممنوع شد. دولت ایالات متحده در سالهای اخیر قوانین زیادی در راستای محدود کردن این نوع تبلیغات مصوب نموده و به طرز سختگیرانهای استفاده از این تبلیغات را کنترل میکند. یکی از موارد مشهوری که توسط دولت منع شد، پخش فیلمهای سینمایی یا تبلیغاتی با تک فریمهای تبلیغاتی بود که در دهههای هشتاد و نود در امریکا مرسوم بود و امروزه استفاده از آن کاملا ممنوع است. تک فریمهای تبلیغاتی از قوانین ساخت انیمیشن کمک میگرفتند.
در سینمای استاندارد، یک ثانیه از یک فیلم یا یک انیمیشن متشکل از 16 فریم بود. انیمیشنهای دیزنی که بسیار نرم و زیبا بودند، دارای۲۴ فریم در ثانیه بودند. بعدها فیلمها و انیمیشنهای جدید دارای32 فریم بودند. پس از اینکه دنیای دیجیتال به سینما راه یافت این فریمها وجود فیزیکی نداشتند اما مبنای محاسبه سرعت فیلم بودند. در این نوع از تبلیغات یک یا دوفریم از این فیلمها یا انیمیشنها، دارای یک نماد یا لوگوی تبلیغاتی بودند.
این نمادها عموما توسط مغز خودآگاه بیننده قابل تشخیص نبودند و فقط تعداد کمی از افراد امکان تشخیص آنها را داشتند اما در ذهن ناخودآگاه بیننده نقش میبستند و بیننده بدون اینکه آگاه باشد آن نماد را در خریدهای خود آشنا میدید و بدون اینکه بداند به سمت آن محصول کشیده میشد. این گونه از تبلیغات، امروزه در سراسر جهان ممنوع است.
این قوانین در راستای حمایت از مصرف کننده و افزایش قدرت تصمیم گیری خریداران وضع شده است. به هررو شرکتها با روشهای نوین و گوناگون از این روش برای تبلیغات استفاده میکنند و هرروز، روشی نو از این تبلیغات ابداع میشود.
بازاریابی عصبی به بیان ساده به معنای بازاریابی بر پایه علوم اعصاب است. در ادبیات بازاریابی، این مبحث به نورومارکتینگ(neuromarketing)، شهرت دارد. بازاریابی عصبی درواقع نوع جدیدی از بازاریابی است که کاملاً ماهیت میان رشتهای دارد. این علم، تلفیقی از علوم مدیریت، عصب شناسی، روانشناسی و هنر است که به طرز ماهرانهای به هم پیوند خورده و ترکیب جدیدی حاصل نمودهاند.
اگر بخواهیم این مبحث را به صورت ساده بررسی کنیم، ابتدا باید اگاهی مختصری از ذهن انسان داشته باشیم. انسانها هر روز حدود سی و پنج هزار تصمیم میگیرند. تصور ما این است که اکثر این تصمیمات بصورت ارادی و با منطق و تفکر ما صورت میگیرد اما در واقع بسیاری از این تصمیمات، از فرآیندهای خودکار تشکیل شده و تفکر غیر آگاهانه ما آنها را هدایت میکند.
طی تحقیقی که توسط دکترجوزف لیدوکس(استاد مشهوردانشگاه نیویورک)،انجام شد، این موضوع به اثبات رسید که ارتباطاتی که از سوی سیستمهای هیجانی (غیر متفکر) با سیستمهای ادراکی (متفکر)برقرار میشوند، قویتر از ارتباطهای هستند که از سوی سیستم ادراکی با سیستمهای هیجانی برقرار میشوند. مغز انسان شامل سه بخش کورتکس، نئوکورتکس و لیمبیک سیستم است.
بخش کورتکس بخش متفکر مغز است. پری فرونتال کورتکس، تازهترین بخش مغز است که توجیه میکند چرا با وجود اینکه موجودات عاقلی هستیم، گاهی تصمیمهای غیرعاقلانه میگیریم. این بخش مسئول عملیات ارادی و توجیحات تصمیمات بخش لیمبیک است. سیستم لیمبیک شامل یک سری از ساختارهای عمقی است که واکنشهای هیجانی را برانگیخته و کنترل میکنند. این بخش از دو قسمت هیپوکامپوس و آمیگدالاست تشکیل شده. لیمبیک سیستم قدیمیترین بخش مغز است.
دکتر لیدوکس بیان کرد، سیستم لیمبیک یا دستگاه کنارهای، اکثر تصمیمات روزانه و یا بسیار مهم را برای ما میگیرد و جالب تر اینکه بخش کورتکس از تصمیمات آن حمایت نموده و آنها را برای ما منطقی جلوه میدهد. مهمترین تصمیماتی که انسانها در زندگی خود میگیرند، اغلب ریشه منطقی نداشته و توسط سیستم لیمبیک گرفته میشود. وقتی چشم انسان موضوع خوشایندی را میبینید (مانند یک لباس یا کفش قشنگ، یک غذای خوشمزه و …)، حجم زیادی از فعالیتهای الکتریکی را از سیستم لیمبیک به طرف کورتکس هجوم خواهد آورد. این فشار داخلی مغز موجب تحریک و اخذ تصمیم میشود.
اکنون روشنتر خواهد شد که چرا در بازاریابی همواره تاکید براین است که کالا باید حواس پنجگانه ما را تحریک کند. الیته یک حس بسیار مهمتر و خارج از حواس پنجگانه هم وجود دارد که تصمیمات آن توسط سیستم لیمبیک صورت میگیرد و آن حس برتری است. حس برتری خود مراحل پیچیدهای برای دستیابی دارد که در مقالههای بعدی درخصوص آن شرح خواهیم داد.
حال این موضوع و ارتباط آن با بازاریابی را بررسی خواهیم کرد. فرض کنیم با دیدن تابلوهای تغییر شغل یک فروشگاه یا قیمت های باورنکردنی یا حراجی، به داخل فروشگاه مربوطه رفته و کالایی را خریداری میکنیم. در اینجا فروشگاه مربوطه از فاکتورترس برای بازاریابی استفاده کرده. ما کالا را میخریم چون میترسیم حراج تمام شود! ما کالا را میخریم چون با دیدن جمعیت میترسیم از آنها عقب بیفتیم و آنها چیزی را بدست آورند که ما امکان آن را نداریم! همه این موضعات برنامهریزی هایی هستند که توسط مدیران بازاریابی با در نظرگرفتن بازاریابی عصبی برنامه ریزی شدهاند.
بازاریابی عصبی تلاش میکند برای سیستم لیمبیک خوراک تهیه نموده تا این سیستم برروی کورتکس تاثیر گذاشته و کورتکس این تصمیمات را توجیه کند. ممکن است این موضوع کمی غیراخلاقی به نظر بیاید اما درواقع امروزه تمامی برندها، مالها، شبکه های اجتماعی، فروشگاهها و وبسایتها از بازاریابی عصبی برای بازاریابی و فروش بیشتر استفاده میکنند. عموما تعداد کمی از مشتریان این آگاهی را دارند که بتوانند مغز نگران خود را تحت کنترل درآورند و بر آن حاکم شوند.
باتوجه به هجوم تبلیغات در دنیای امروز، ذهن مشتریان مدام در معرض محرکهای مختلف است. محرک چه مثبت باشد و چه منفی، مغز را در شرایط جنگ و گریز و باصطلاح درگیری قرار خواهد داد. محرکهای بیش از حد موجب خواهد شد مغز دچار گیجی و آشفتگی شده و تصمیمگیریهای بد و شتاب زده بگیرد. در بازاریابی ابتدا باید یاد بگیریم چطور مغز نگران خود را کنترل کنیم و چگونه پیامهای درست را به ذهن مشتریان ارسال کنیم.
هدف بازاریابی عصبی بخش سیستم لیمبیک مغز است. این دانش سعی دارد تا سیستم لیمبیک را تحریک کند و یا آن را تحت کنترل بگیرد. این بازاریابی به طور نامحسوسی تلاش میکند تا هیجانات و احساسات بر ذهن مصرف کننده مسلط شود. بطور کلی این نوع از بازاریابی بر روی چهار گزینه در ذهن انسان متمرکز است. این سیستم تلاش میکند تا چهار احساس را در ذهن مشتری القا کند.
پیامهایی که در شکلهای مختلف توسط سیستم بازاریابی عصبی به ذهن مشتریان القا میشود، عموما زیر شاخه یکی از این احساسات است.
مشتری با دریافت این پیام احساس استرس کمتری خواهد داشت.
مشتری با دریافت این پیام پول بیشتری پس انداز خواهد کرد.
مشتری با دریافت این پیام خلاقتر و کارآمدتر خواهد بود.
مشتری با دریافت این پیام حس کند که انسان بهتری است.
این پیامها، سرشاخه های اصلی هستند. پیام های بسیاری از طریق این نوع از بازاریابی به مشتری منتقل خواهد شد. اما هدف از همه این پیامها این است که سیستم لیمبیک تصمیم به خرید کالا یا برند مربوطه گرفته و کورتکس آن را تایید کند. بنابراین این سیستم کاری خواهد کرد که مشتری فکر کند که تصمیم خرید را خودش گرفته درحالیکه این تصمیم برای وی شبیه سازی شده و قبلا هدایت شده است.
هدف این نوع از بازاریابی این است که روش ارسال پیام پیشفرض مغز از سیستم لیمبیک به کورتکس به شدت تقویت شده و این پیامها به گونه ای باشد که با اهداف برند همخوانی داشته باشد. تعداد کمی از مشتریان هستند که این قابلیت را در خود تقویت نمودهاند که کورتکس مغزشان به سیستم لیمبیک آنها دستور میدهد. در بازاریابی عصبی پنج مرحله عمومی و شناخته شده وجود دارد که کاربرروی آنها سبب میشود که فعالیت سیستم لیمبیک تقویت شده و دستورات خود را مبتنی بر برنامههای بازاریابی ارسال کند.
بازاریابی عصبی استفاده از باورهای غیر منطقی مشتریان، کار برروی احساسات آنها، تشویق به تصمیم آنی، تزلزل خود کنترلی و عدم مشورت، روی ذهن مشتریان تاثیر گذاشته و آنها را هدایت میکند.
بازاریابی بیش از اینکه یک علم باشد، تلفیقی از علم و هنر است. امروزه با پیشرفت تکنولوژی، بازاریابی عصبی نقش اساسی در تحول دنیای بازاریابی دارد. هدف اصلی بازاریابی عصبی این است که درک کنیم محرک ناخودآگاه افراد چیست و بازاریابی چگونه می تواند از این دانش استفاده کند. این روش بازاریابی در بخشهای تحقیقات بازار، تبلیغات، بررسی رفتار خرید در مصرف کننده، قیمت گذاری و طراحی، بسته بندی محصول و طراحی ساختمانها و فروشگاهها و وبسایتها کاربرد دارد و کمک شایانی به آنها خواهد نمود.
لازم به ذکر است با توجه به اینکه از این دانش همانگونه که استفاده درست میتوان کرد، کاکردهای مخرب هم دارد دولت ایالات متحده در سالهای اخیر قوانین زیادی در راستای محدود کردن این نوع از بازاریابی مصوب نموده و به طرز سختگیرانهای این نوع بازاریابی را کنترل میکند. یکی از موارد مشهوری که توسط دولت منع شد، پخش فیلمهای سینمایی یا تبلیغاتی با تک فریمهای تبلیغاتی بود که در دهههای هشتاد و نود در امریکا مرسوم بود و امروزه استفاده از آن کاملا ممنوع است. تک فریمهای تبلیغاتی از قوانین ساخت انیمیشن کمک میگرفتند.
در سینمای استاندارد، یک ثانیه از یک فیلم یا یک انیمیشن متشکل از 16 فریم بود. انیمیشنهای دیزنی که بسیار نرم و زیبا بودند، دارای۲۴ فریم در ثانیه بودند. بعدها فیلمها و انیمیشنهای جدید دارای32 فریم بودند. پس از اینکه دنیای دیجیتال به سینما راه یافت این فریمها وجود فیزیکی نداشتند اما مبنای محاسبه سرعت فیلم بودند. در این نوع از تبلیغات یک یا دوفریم از این فیلمها یا انیمیشنها، دارای یک نماد یا لوگوی تبلیغاتی بودند. این نمادها عموما توسط مغز خودآگاه بیننده قابل تشخیص نبودند و فقط تعداد کمی از افراد امکان تشخیص آنها را داشتند اما در ذهن ناخودآگاه بیننده نقش میبستند و بیننده بدون اینکه آگاه باشد آن نماد را در خریدهای خود آشنا میدید و بدون اینکه بداند به سمت آن محصول کشیده میشد. این گونه از تبلیغات، امروزه در سراسر جهان ممنوع است.
این قوانین در راستای حمایت از مصرف کننده و افزایش قدرت تصمیم گیری خریداران وضع شده است. به هررو شرکتها با روشهای نوین و گوناگون از این روش برای تبلیغات و بازاریابی استفاده میکنند و هرروز روشی نو از این بازاریابی ابداع میشود.
بازاریابی حسی(Sensory marketing)، گونهای از بازاریابی است که بواسطه بهره بردن از تکنیک هایی خاص، مسیری برای دستیابی به حواس مشتری و تأثیرگذاری بر رفتار وی بر اساس تحریک احساس وی نسبت به برند مییابد. این بخش از بازاریابی، به گونهای، زیرمجموعه بازاریابی عصبی (neuromarketing)، محسوب میشود.
همانطور که همه آگاههستیم، حواس پنجگانه شامل پنج حس بینایی ، شنوایی ، چشایی ، لامسه و بو هستند. اگر بخواهیم تعریفی سادهتر از این نوع بازاریابی ارائه کنیم، بهتر است بگوییم، بازاریابی حسی، فرآیند جلب اعتماد و توجه مشتری با توسل به هر یک از این پنج حس است.
شاید این رویکردهای جدید در فروش و بازاریابی را شنیده باشیم. امروزه اساتید بازاریابی هریک به نوعی از روشهای متقاعدسازی مشتری، متوسل میشوند. برخی از این بزرگان معتقدند؛ “باید داستانی تعریف کرد!”، و برخی دیگر معتقدند” از تصاویر و ویدئوها باید استفاده کرد”. اما باوجود اینکه این روشها بسیار کارآمد هستند، روش دیگری نیز وجود دارد که زیاد به آن پرداخته نشده است. و این روش همان “بازاریابی حسی”، است.
چه اتفاقی میافتاد اگر پاسخ به سادگی فراخوان چند حس بود! این روش باوجود پیچیدگی بسیار ساده است. مخاطب تنها یک موضوع است: “حواس پنجگانه!”.
اما نباید فراموش کرد که این روش از بازاریابی در عین سادگی، درک و اجرای پیچیدهای برای تاثیرگذاری دارد. این روش از آنجا که با تجربه مشتری سروکار دارد، بسیار شکننده و پیچیده است. امروزه شرکتهای بزرگ چند ملیتی، از این روش به عنوان روشی عملی وکاربردی استفاده میکنند اما برای شرکتها و برندهای کوچکتر شاید تمام امکانات تاثیرگذاری مثبت برروی تجربه مشتری فراهم نباشد.
بازاریابی حسی یک تجربه کامل را برای مخاطب تولید میکند. به همین دلیل، این روش، روشی منحصر به فرد و همچنین تعاملی برای جلب توجه مخاطب و تاثیرگذاری برروی اوست. یكی از بزرگترین اشتباهات بازاریابی كه یك برند یا شرکت میتواند مرتكب شود، تأمین خوراک غلط و یا تامین خوراک فقط بزای یك حس مخاطب است.
احساسات امروز بیش از گذشته در بازاریابی نقش ایفا میکنند. برای افزایش اعتماد و حسن نظر مشتریان نسبت به یک برند یا خدمات، لازم است تا آنها به آن باور داشته باشند. بنابراین آن برند یا خدمات باید جذابیت احساسی داشته باشند.
بویایی حس قدرتمندی است و آزمایشات نشان داده است که بوی خوش می تواند 40٪ باعث بهبود خلق و خو شود. گرچه رایحه توانایی ایجاد خاطرات مثبت را دارد، اما به همان میزان هم توانایی برای دفع مخاطب را خواهد داشت.
بینایی یکی از قدرتمندترین حواس در دنیای تبلیغات است. خوشبختانه استفاده از آن نیز آسان است. برای بالا بردن ارزش دید یک برند یا خدمات، لازم است تا بصورت درست و اصولی برروی “ویژوال مارکتینگ”، برند یا خدمات مربوطه، برنامه ریزی و کار شود.
حواس دیگر مانند لامسه، چشایی و شنوایی، هم بسیار قدرتمند و تحریکپذیر هستند. اگر برند یا خدماتی قصد فعالیت برروی بازاریابی حسی را دارد، بهتر است تا بطور یکپارچه و دقیق و برنامهریزی شده، برروی تمامی حواس کار کند. همانگونه که اشاره شد، کاربرروی یک حس خاص، تاثیر کافی را نداشته و حتی در بسیاری از اوقات برعکس عمل میکند.
کتاب بازاریابی حسی
کتاب بازاریابی حسی نوشتهی برتیل هولتن، نیکلاس براوئوس و مارکوس وان دایک، به ترجمه شیوای منصوره واثق، مجتبی صفیپوررشوانلو و احمد روستا در تهران به چاپ رسیده است. این کتاب توسط انتشارات نشر بازرگانی در قطع شومیز، چاپ و توزیع شده است.
این کتاب با عنوان انگلیسی(Sensory marketing)، خواننده را راهنمایی خواهد کرد تا از حواس پنجگانۀ خود و مشتری، به عنوان مبدأ حرکت برای مشارکت با مشتریان و راهبردهای حسی شرکتها بهرهمند شود. رویکرد این کتاب، کاملا آموزشی و گام به گام طراحی شده است.
ما باوجود اینکه تصور میکنیم، انسانهای پیچیده و پیشرفتهای هستیم، در هنگام خرید، بیشتر به حواس و احساساتمان توجه کرده و باصطلاح، با بخش باستانی یا قدیمی مغزمان تصمیم میگیریم. این موضوع ممکن است کمی تعجب برانگیز باشد، اما تحقیقات اثبات نموده که این موضوع حقیقت دارد. بنابراین اهمیت حواس پنجگانه که گیرندههای اصلی برای این تصمیمگیری هستند، بیش از پیش مشخص خواهد شد.
امروزه، پژوهشگران حوزه مدیریت مدعی هستند که سالهاست اهمیت حواس پنجگانه انسان نادیده گرفته شده، در حالیکه حواس انسان برای شناسابی هویت برند و تصویر ذهنی آن بسیار دارای اهمیت میباشد. این مسئله از لحاظ علمی کاملاً مستند و قابل لمس است که حواس پنجگانۀ انسان روی رفتار وی، تأثیرگذار است. یکی از مهمترین اهداف کتاب بازاریابی حسی(Sensory marketing)، در مورد اهمیت حواس انسان در بازاریابی است.
حواس انسان منشأ اصلی عملکردهای بازاریابی شرکت با تأکید بر خلق و ارائه تجربههای حسی میباشد. این مسئله به شرکت اجازه میدهد تا هویت برند و ارزشهای خود را در سطح عمیقتری به ذهن مشتری انتقال دهد. بازاریابی حسی در خرید و مصرف یک فرد بسیار موثر است زیرا منجر میشود که حواس پنجگانهی انسان در یک تجربۀ حسی با برند مورد تعامل و واکنش قرار گیرد.
تصور شما از بازاریابی با دیدگاه عموم متفاوت است. نظریههای سنتی بازاریابی انبوه و بازاریابی رابطهمند، که مبدأ حرکتشان در نحوۀ بازاریابی کالاها و خدمات میباشد، پاسخهای قانع کنندهای به این سؤال نمیدهند که چگونه شرکت بایستی با مشتریانش به گونهای سفارشیتر و شخصیتر در جامعۀ امروز برخورد داشته باشد.
برتیل هولتن (Bertil Hultén)، نیکلاس براوئوس (Niklas Broweus) و مارکوس وان دایک (Marcus van Dijk) در کتاب بازاریابی حسی نشان میدهند که چگونه میتوان کالاها و خدمات را ابزاری برای تسهیل تجارب حسی افراد به عنوان مشتریان در نظر گرفت.
حس چشایی، یکی از متمایزترین حواس عاطفی انسان ست. این واقعیت اغلب در زندگی روزمرۀ ما ازطریق مفاهیمی همچون شیرین، ترش و به هرحال نوعی طعم بیان میشود. ما از غدد چشایی روی زبان خود برای حس کردن طعمها استفاده میکنیم، اگرچه غدد چشایی در کام دهان و در گلو نیز وجود دارند.
برای تقویت هویت یک شرکت یا برند، تجارب چشایی مختلف میتوانند به خلق تصویر ذهنی محصول یا برند کمک کنند، و در این بین مهم نیست که محصولات شرکت یا برند ماهیتاً به حس چشایی مرتبط باشند یا خیر.
بنابراین طعمها میتوانند به عنوان چاشنی برند عمل کنند تا به آن ابعاد بیشتری ببخشند. وقتی شرکتها نوشیدنی و غذا ارائه میکنند، طعم و حس چشایی راهی عادی و رایج برای تعامل با مشتریان و تسهیل تجربۀ حسی آنهاست.
این امر میتواند در شرایطی نیز رخ دهد که شرکتهای رقیب با محصولاتی که قیمت و کیفیت مشابهی دارند، در حال فعالیت هستند. در این موارد اگر به عنوان مثال غذا، نوشیدنی یا شیرینیجات نیز برای جذب مشتریان و جلب توجه آنها استفاده میشوند، طعمها میتوانند برند یک شرکت را متمایز کنند.
کتاب را میتوان به عنوان یک کتاب بین موضوعی معرفی کرد. یک موضوع “نورومارکتینگ” است و موضوع دیگر”بازاریابی حسی”. بازاریابی حسی یکی از ابزارهای مهم و نسبتاً جدیدتر نسبت به سایر ابزارهای ارتباطات و ترویج (تبلیغات، روابطعمومی، فروش حضوری، چاشنیهای فروش و بازاریابی مستقیم) است.
بازاریابی حسی فرایند شناسایی و تأمین نیازها و علائق مشتری به روشی سودآور است تا آنها را درگیر ارتباطات دوجانبهای کند که شخصیت برندها را به زندگی آورده و برای مشتریان هدف، ارزش افزوده ایجاد کند. تجربهی زندهی برند که برای به صحنهی زندگی آوردن آنها و ارائهی ارزش بیشتر به مصرفکنندگان طراحی میشود، در مرکز رویکرد بازاریابی حسی قرار دارد و سایر کانالهای ارتباطات بازاریابی از آن الهام میگیرند و پیرامون آن برای افزایش تأثیر این ایدهی بزرگ یکپارچه میشوند.
اگر بتوان با دانش و آگاهی، تمام حواس بینایی، شنوایی، بویایی، چشایی و لامسه مشتری را فعال نموده و آنها را درراستای اهداف بازاریابی، بکارگیریم، بهره بگیریم آنگاه تأثیر این موضوع، اتصال قویتری بین فرستنده و گیرنده است. بدیهی است که با پیوندهای عاطفی حاصل از تعامل حواس مختلف، تطبیق بین ادراک و واقعیت بهینه میشود. به هررو نمیتوان فراموش کرد که حواس انسان، وسیلهی پیوند بدن به حافظه او هستند.
بازاریابی حسی، کتابی بینظیر و بین رشته ای درباره بازاریابی و تاثیر روانشناسی و عصب شناسی در آن است. خواندن این کتاب به تمامی مدیرانسازمانها، مدیران بازاریابی و فروش، دانشجویان رشته مدیریت بازرگانی، صاحبان کسبوکار و فعالان حوزه فروش و پخش، توصیه میشود.
توسعه کنونی فضای رقابت در کسبوکارها سبب شده است تا بازاریابی به عنوان علمی پویا، متناسب و همگام با دنیای ارتباطات از جمله اینترنت دچار تغییر و تحول گردد. امروزه محققان دریافتهاند که ذهن ناخوداگاه انسان نسبت به ذهن خودآگاه او ،تاثیر بیشتری بر زندگی و انتخاب هایش میگذارد.
امروزه سازمانها و برندها با استفاده از علم عصب شناسی به عنوان ابزاری جدید در تحقیقات بازار و همچنین با تمرکز بر تحریک مغز قدیم می توانند افراد بیشتری را به سمت برندها و کسب و کارهای خود جلب کنند. در این مقاله به تاثیر بازاریابی عصبی و کاربرد آن در خرید آنلاین خواهیم پرداخت.
بازاریابی عصبی(neuromarketing)، چیست؟
مطابق یک تعریف خلاصه، “بازاریابی عصبی” یا “عصب شناسی بازار”، گونهای از بازاریابی است که برپایه علوم روانشناسی و علوم مغز و اعصاب استوار است. این گونه از بازاریابی، به منظور اندازهگیری و سنجش واکنشهای اولیه و زیستی مشتریان در مواجهه با محرکهای بازاریابی(راهبردهای بازاریابی، ارتباطات، تبلیغات، محصولات جدید و محصولات موجود)، بهکار برده میشود.
محققان این دانش، برای جمع آوری اطلاعات و دریافت عکسالعمل مشتریان، از تکنولوژیهایی مانند اف.ام.آر.آی(FMRI)، در بخش سنجش تغییرات در قسمتهای مختلف مغز مشتری، و نوار مغزی برای سنجش فعالیت در بخشهای مختلف مغز آنها، بهرهمیبرند. آنها بواسطه تجزیه و تحلیل این اطلاعات، نحوه تصمیمگیری مشتریان و قسمتهایی که در این تصمیم گیری نقش دارند را درمییابند.
این موضوع بهقدری حائز امیت شد که امروزه سازمانهای بزرگ، برای پیشبینی رفتار مشتریان خود، آزمایشگاههایی جهت تحقیق . توسعه در این حوزه تأسیس کردهاند یا با بخشهای دانشگاهی وارد تعامل شدهاند. نورومارکتینگ ماهیت میان رشتهای دارد و تلفیقی از علوم مدیریت، عصبشناسی، روانشناسی و حتی هنر است.
براساس نتایج تحقیقات دانشگاه نورثوسترن، مغز انسان، در زمان تصمیمگیری، به ظاهر پروسه پیچیداهای را طی میکند اما نکته اینجاست که دستور نهایی برای تصمیمگیری، اصولا در قسمتی از مغز صادر میشود، که انسان کتنترل زیادی برروی آن ندارد و تقریبا خودمختار است. شاید کمی ترسناک باشد، اما عموما مغز حتی صاحب خود را فریب میدهد و بهسادگی دلایلی را رودرروی مغز محاسبهگر فرد میگذارد، تا فرد اساسا از نحوه اخذ تصمیمات، آگاهی نیافته و روند تصمیمگیری از او پنهان بماند.
اکنون درمییابیم که چرا این موضوع تا این حد توسط سازمانها جدی گرفته شده و روی آن سرمایهگذاری کردهاند. آنها آگاه هستند که زمانیکه 95% از تصمیمات انسانها، در ناخودآگاه آنها گرفته میشود، باید روی این موضوع تمرکز لازم انجام شده و از هر طریقی وارد ناخودآگاه مخاطبان خود شوند. شاید بتوان گفت که برای بسط بیشتر موضوع، بخشهای مختلف مغز را مورد بررسی قرار خواهیم داد.
مغز انسان از سه بخش جداگانه به هم پیوسته تشکیل شدهاست. در دانش بازاریابی، این سه بخش از مغز، با عنوان “مغز قدیم”، “مغز میانی” و “مغز جدید” یا بیرونی نیز شناخته میشوند. دانشمندان عصبشناسی با مطالعه برروی مغز انسان، دریافتند که همه این بخشها در رمان تصمیمگیری فعال هستند اما تاثیرگذاری آنها برروی تصمیمات گرفته شده، باهم متفاوت است.
“مغز جدید” یا ” مغز بیرونی”، مسئول پردازش دادههای منطقی است. این بخش پس از بررسی این دادهها، نهایتا نتیج حاصله از این پردازش را در اختیار دو بخش دیگر قرار میدهد. با اینکه امروزه انسان تصوری پیشرفته از خود دارد، این بخش مغز تاثیر زیادی در تصمیمات نهایی ندارد و صرفا مسئول اطلاع رسانی دقیق است. این بخش مغز با سود و زیان و محاسبات سروکار دارد و هیجان زده نمیشود. کارکرد این بخش کمی کندتر از دوبخش دیگر است اما توان تحلیل آن بسیار بیشتر از سایر بخشهاست. این بخش جوانترین بخش مغز نیز هست و قدمت آن به اولین اختراعات بشر میرسد.
“مغز میانی”، یا “میانمغز”، همانگونه که از نامش پیداست، کارکرد میانه مغز جدید و مغز قدیم را برعهده دارد و از نظر جایگذاری نیز درهمین میان قرار دارد. وظیفه این بخش از مغز، پردازش هیجان و احساسات است. سرعت پردازش این بخش کمتر از مغز جدید است اما از آن کمی سریعتر عمل میکند. این بخش نیز مانند مغز جدید، نتیج تجزیه و تحلیل خود را در اختیار دوبخش دیگر قرار میدهد.
“مغز قدیم”، یا “مغزخزنده”، قدیمیترین و کوچکترین بخش مغز است. دانشمندان این بخش را به عنوان “مغز جنگجو”، نیز نامیدهاند. این بخش دارای کوتاهترین حافظه زمانی است و تقریبا طولانی ترین زمانی که برای این بخش قابل درک است؛ بیش از هفت ثانیه نیست. از نظر توان تجزیه و تحلیل نیز بسیار ضعیف است و تقریبا به هیچ عنوان توان تجزیه و تحلیل ندارد و بسیار ابتدایی است. این بخش از مغز همخوانی بسیاری با مغز خزندگان دارد و به همین سبب آن را “مغز خزنده”، نیز مینامند. وظیفه اصلی این بخش “زنده نگه داشتن”، انسان است و بر موضوعات اولیه مانند، گرسنگی، تشنگی، سرما، گرما و خصوصا “امنیت”، تمرکز دارد.
خزندگان، قدیمیترین گونه زنده موجود در جهان هستند و توانستهاند در سختترین شرایط، زنده بمانند و تولیدمثل کنند. خزندگان طی میلیونها سال، در تداوم حیات خود موفق عمل کردهاند و این خود دلیل محکمی بر اهمیت مغز قدیم است. این بخش مغز؛ سلطان تصمیمات است و حرف آخر را درخصوص هرتصمیم یا موضوعی میزند. با این حال که بشر موجودی بسیار پیچیده است، در زمان تصمیم گیری با یک “تمساح”!، یکسان عمل میکند.
این بخش از بازاریابی نیز به “بازاریابی عصبی دیجیتال” یا “دیجیتال نورومارکتینگ”، تعریف میشود. بازاریابی عصبی دیجیتال، نیز مانند بازاریابی عصبی، تلفیقی از علوم بازاریابی، عصبشناسی، روانشناسی، علوم شناختی انسان و ازهمه مهمتر، ترکیب آنها با حوزه تکنولوژی دیجیتال است. بسیاری از بزرگان این دانش، این موضوع معلول انقلاب چهارم صنعتی است، انین موضوع به سازمانها و برندها کمک خواهد کرد تا حدس و گمان را از اقدامات بازاریابی و تبلیغات خود حذف کنند و خود را به سلاح بینشی، مجهز کنند.
بازاریابی عصبی دیجیتال، چند بخش یا مبحث عمده دارد که شامل “اصول روانشناسی بازاریابی دیجیتال”، “بهسازی نرخ تبدیل”، “روانشناسی طراحی وب”، “جذب مخاطب در فضای دیجیتال” و “روانشناسی هزینه تبلیغات” و” شناخت پرسونای برند و پرسونای مخاطب”، از جمله مهمترین وعمدهترین این مباحث هستند.
به عنوان مثال، UI و UX در وبسایتها، مهمترین مباحث در طراحی مدیریت وبسایتها هستند. تاثیر اولیه این موضوعات برناخودآگاه بیننده وبسایت، غیرقابل انکار است. اما به عنوان مثال در کشورما، بسیاری از صنایع یا اصلا وبسایتی برای معرفی خود و محصولات یا خدماتشان ندارند، یا اگر دارند هم اغلب مدیریت این وبسایتها با افرادی است که هیچ شناختی از نورومارکتینگ ندارند و صرفا آموختهاند که با ترتیب خاصی موضوعات و طرحها را در وبسایتها بارگذاری کنند و این موضوع را برای همه کسب و کارها بطور یکسان و بدون توجه به صنعت مربوطه انجام میدهند.
دانشمندان معتقدند که تصویر ذهنی اشیاء و یا پدیده ها، در غیاب آنها نیز در ذهن حضور دارند و در فعالیتهای روانی، تخیل و عواطف، بیشترین سهم را ایفاء می کنند. جالب است بدانیم حدود نیمی از ظرفیت مغز، به پردازش تصاویر اختصاص دارد. بیشتر انسانها تصور میکنند که هواره در حال فکر کردن هستند، اما درحقیقت، آنها فقط میبینند. این موضوع به حدی مهم است که مغز انسان زمانی که چیزی را بصورت دیداری درک میکند، دست کشیدن از آن بسیار بسیار دشوار است.
تحقیقات نشان داده که مغز انسان، پس از گذشت 12 ساعت از شنیدن کلمات شفاهی، تنها قادر به یادآوری 10 درصد از آنهاست. اما شگفت آور آن است که با افزودن تصویر، نرخ یادآوری بیش از 65% درصد میشود. بنابراین آنچه “هرگزش نقش از لوح وجود نرود!”، محتوای ویدئویی یا تصویری است.
در اجرای بازاریابی عصبی دیجیتال، باید دقت نمود که مشتری، هرچه میزان راحتتر بتواند انتخاب کند، احتمال خرید او بیشتر میشود. یکی از عواملی که باعث کاهش فروش میشود، پیچیدگی انتخاب گزینه مناسب است . انتخاب یک گزینه از بین گزینههای زیاد، ذهن را خسته میکند و میتواند باعث انصراف از خرید شود.
مهمترین فرایند خرید، تصمیم گیری است. اگر مخاطب کالا یا خدماتی، بتواند تصمیم بگیرد به احتمال بسیارقوی، خرید خود را انجام خواهد داد. البته در بسیاری از اوقات نیز، گاه تصمیمگیری آنقدر پیچیده میشود که مشتری را از خرید منصرف میکند . انتخاب بین دو گزینه نزدیک، به هم، بسیار کار سختی است و بسیاری از افراد را از خرید منصرف میکند.
هر گاه محصول یا خدمتی کمیاب شود، ارزش ذهنی آن بالاتر رفته و بطور عمومی، درخواستها بیشتر به سمت همان محصول، کشیده خواهد شد. این موضوع را در مبحث”فومو چیست؟”، به تفصیل مرود بررسی قرار دادهایم.
امروزه بازاریابی و بازارسازی از جمله عوامل مهمی هستند که میتوانند، به فروش یک کالا و محصول و یا فروش خدمات مختلف بسیار کمک کنند.
موفقیت بازاریابان برای تاثیر گذاری بر رفتار مصرف کننده تا حد زیادی به درک صحیح رفتار مصرف کننده بستگی دارد. بازاریابی عصبی، این فرصت را در اختیار بازاریابان قرار خواهد داد تا با درک اصول و پایه مکانیزم تصمیمگیری، به یک سطح برتر از دانش رفتار مصرف کننده دسترسی پیدا کنند و به واسطه “تمرکز بر ناخودآگاه”، “افکار”، “هیجانات و احساسات افراد”، تصمیم خرید را در آنها ایجاد کند.
نوشته: فرامرز عیب پوش
منابع و مآخذ:
بقوسیان ،ژان . و جوزی،آذر ب.(1393)،”بازاریابی عصبی.
درگی،پرویز”نورو مارکتینگ ؛ نظریه و کاربرد” تهران ،انتشارات بازاریابی.
طالبیان، م.(1392). “دیدن با ضمیر ناخودآگاه.
برآهویی ، ش.حسینی کناروئی ،ع ، “بازاریابی عصبی و نقش آن در بانکداری نوین جهان .