در این بخش ، به معرفی قصه های مدیریتی پرداخته ایم. فرصتی همراه با سرگرمی که خوانندگان بتوانند از نکات آموزنده این داستانها در زندگی و کار خود، بهره ببرند.
استاد روانشناسی در حال درس دادن به دانشجویان بود که لیوانی را برداشت و تا نیمه آب کرد. سپس روبروی دانشجویان نگاه داشت و پرسید، “چه سوالی درباره این لیوان می خواهم بپرسم؟” دانشجویان با لبخندی گفتند: “نیمه پر لیوان را می بینیم یا نمیه خالی!” و استاد ادامه داد: “به هیچ عنوان!”.
استاد گفت:” هر گونه که دوست دارید به لیوان بنگرید، نیمه خالی، نیمه پر اما سوالی که قصد داریم بپریم این است: این لیوان چقدر سنگین است؟!”.
هر یک از دانشجویان تخمینی زد و استاد ادامه داد. “به هررو آنقدر وزن دارد که دست من بتواند آن را بالا و جلوی چشم شما نگه دارد. اما، برای چه مدت؟”.
هر قدر بیشتر لیوان را نگه دارم سنگین تر می شود و به جای خواهد رسید که دست من درد گرفته و می افتد و حتی ممکن است تا روزها بعد نتوانی چیزی را نگه دارد!. اما لیوان با سنگینی خود به من ضربه نمی زند بلکه من با زیاد نگاه داشتن آن به خودم ضربه می زنم!”.
استاد در ادامه گفت: “بهترین حالت این است که پس از مدتی لیوان را زمین بگذارم و فکر کنم که آیا باید آن را بالاببرم یانه؟ واگر بله، این بار با چه رشی؟ موضوع اینجاست که مشکلات در زندگی عملاً مسئله هایی هستند که با زیاد نگاه داشتن تبدیل به مشکل می شوند. استرس، خشم، نفرت و مشکلات و تفکرات بیهوده و نشخوارهای ذهنی، همه از این دست هستند”.
موضوع اینجاست که نگرانیها، استرس و فشارهای زندگی و کار، هرروز برروی دوش ماست. ما باید دائما در حال تقویت مهارتهای خود باشیم تا بتوانیم مهارتهای مورد نیاز برای مقابله با موقعیتها را داشته باشیم و همچنین باید برخی اوقات به خودمان استراحت بدهیم و مجدد برروی مسئله متمرکز شده و چاره جویی و حل مسئله کنیم.
زمانیکه به استرس اجازه میدهیم در لذت یا عملکرد روزانه ما اختلال ایجاد کنند، منتظر میمانیم تا دستمان از خستگی بیفتد. بنابراین بهتر است به جای اینکه خودمان را مصدوم کنیم، اقدامی صورت دهیم. پس از استرس، بدن سعی در بازسازی کرده و به حالت استراحت خود باز میگردد. اگر این استرس در سطوح پایین یا بالا، بصورت مداوم باقی بماند به کل بدن و خصواً به سیستم قلبی عروقی ما لطمه خواهد زد. تمرکز دوباره، ورزش، استراحت و مطالعه از اموری هستند که ذهن را از استرس منحرف می کنند.
مانسا موسی ، پادشاه مالی در سال۱۲۸۰ (میلادی) در خانواده سلطنتی مالی متولد شد. او امپراتوری مالی را به بزرگترین سرزمین قاره افریقا تبدیل نمود. قلمروی پادشاهی مالی، پهنه ای شامل کشورهای سنگال، موریتانی، مالی، بورکینافاسو، نیجر، گامبیا، گینه بیسائو، گینه و ساحل عاج امروزی بود. مانسا بعد از پدرش به امپراتوری مالی رسید. در دوران حکومت او، امپراتوری مالی بزرگترین تولیدکننده طلا در جهان بود. در این داستان به میزان عمق فاجعه ای به نام « تاثیر مدیریت غلط » خواهیم پرداخت. شاید بتوان گفت این داستان یکی از تراژیک ترین داستانهای جهان است.
در این زمان تقاضا برای طلا در جهان به اندازه چشمگیری افزایش یافته بود و قیمت این کالا به دلیل افزایش تقاضا و محدودیت عرضه بالا بود. مانسا با افزایش تولید و کشف ذخایر جدید موفق شد بزرگترین صاحب طلا در جهان و کل تاریخ بشریت باشد. او در آن زمان نیمی از کل ذخیره طلای کره زمین را در اختیار داشت. ثروت وی به بیش از 400 میلیارد دلار بالغ میشد. این رقم زمانی شگفت انگیز خواهد بود که ثروت وی را با ثروت جف بزوس (ثروتمند ترین مرد جهان و صاحب آمازون)، مقایسه کنیم. ثروت جف بزوس در بیشترین حالت 131 میایار دلار برآورد شده است. بدون شک مانسا موسی، ثروتمندترین فرد طول تاریخ تا کنون بوده و کسی حتی به ثروت وی نزدیک هم نشده است.
تا اینجا همه چیز عادی بود و مردم امپراتوری مالی در ثروت نسبی زندگی میکردند و پادشاه آنها در دریایی از پول و طلا زندگی میکرد. اشتباه مدیریتی زمانی شکل گرفت که مانسا موسی قصد سفر حج کرد. او در چهاردهمین سال پادشاهی خود به سفر مکه رفت و جالب اینکه تمام طلای موجودی خزانه کشور را باخود به مکه برد. او در این سفر از شمال آفریقا و مصر عبور کرد تا به عربستان رسید. با این سفر، ثروت افسانه ای خود را به رخ جهان کشاند. اما اولین اشتباه این بود که نیمی از ذخیره طلای جهان را از آفریقا منتقل کرده و آن را به آسیا و خصوصا به عربستان و مصر منتقل کرد. موسی سوار بر اسب در جلوی کاروان و در پناه محافظینی با پوشش وسپرهای طلا، جنگجویان ارتش مالی و پانصد بَرده با پوشش زربفت روانبود. کاروان او از ۶۰ هزارتن از خدمتگذارانش تشکیل میشد که در میان آنان ۱۲هزار برده با پوشش زربافت و ابریشم زربفت ایرانی بودند. همچنین در این کاروان ۸۰ تا ۱۰۰ شتر بود که هر یک 140 کیلوگرم بار طلا داشتند. موسی در این سفر تصمیم گرفت گشاده دستانه و بی مهابا از محل طلا های خود هزینه کند و بدتر از همه آنها را به رایگان به فقرای موجود در مسیر سفرش ببخشد.
هزینه بدون برنامه و گشاده دستی موسی در این سفر، دوپیامد درپی داشت. ابتدا اینکه وی ناخواسته موجب ویرانی اقتصادی مناطقی شد که کاروانش از آن مناطق عبور میکرد!. دوم اینکه وی مقادیر زیادی طلا را بدون معادل مساوی پرداخت شده به جامعه تزریق کرد. یعنی تعادل اقتصاد آن مناطق را عملا به هم زد.
در شهرهای مسیر مانسا و خصوصا قاهره، مکه، و مدینه سرازیر شدن ناگهانی مقادیر زیاد طلا باعث کاهش ارزش این فلز تا چند دهه بعد و افزایش قیمت اجناس و ابزار شد. درنتیجه در این مناطق موجب بروز تورم بسیار شدید مالی در این مناطق شد. عرضه نامتعادل طلا و تزریق آن به بازار بدون ایجاد زیرساخت تولیدی و یا برگشت نقدینگی به جای آن، موجب واژگونی اقتصاد این مناطق شد. زیرا تمام فقرایی که طلاها را دریافت کرده بودند سریعا فروشنده طلا شدند و عرضه به شدت بالا رفت و بدتر اینکه این فقرا هیچ معادل مالی برای این طلا پرداخت نکرده بودند و عملا ورود این مقدار طلا ایجاد هیچ زیرساخت اقتصادی را درپی نداشت. موسی در بازگشت از مکه، زمانیکه از تأثیر بخشندگیها و ولخرجی هایش بر اقتصاد منطقه آگاه شد، سعی بر جبران این موضوع نمود. عملا دومین اشتباه مدیریتی را نیز مرتکب شد. او تمام طلای موجود در شهرهای اطراف نیل و خصوصا قاهره را با بهره بالا وام گرفت تا تعادل را به بازار بازگرداند. این خرج کردن ارزان و بازپسگیری گران طلا، باعث ورشکستگی امپراتوری مالی شد. از همه مهتر اینکه وی دیگر طلای زیادی برای بازپس دادن بهره وام های گرفته شده نداشت و کمبود طلا در بازار مدیترانه مجددا ارزش آن را بالابرده و قسط های موسی هرروز سنگین تر و سنگین تر میشد. او نیمی از ثروت جهان را به گونه ای خرج کرده بود که در ورشکستگی و فقر از دنیا رفت. در زمان مرگش پادشاهی حتی توان پرداخت حقوق محافظان قصر را نداشت.
بعد از مرگ مانسا موسی پادشاهی او به دو پسرش رسید. اما آنها به دلیل ضعف اقتصاد نتوانستند امپراطوری را نگه دارند و کشور به سرزمینهای کوچکتر تجزیه شد و امپراطوری مالی فروپاشید.
امپراتوری مالی در شمال غربی افریقا قرار داشت و همواره مانند سدی محکم در برابر نفوذ امپراطوری های بزرگ اروپایی قرار داشت. تا زمانیکه امپراطوری مالی در شمال غرب افریقا وجود داشت نه پرتقالیها، نه اسپانیاییها و نه انگلیسیها امکان نفوذ به شمال افریقا را نداشتند. سقوط امپراطوری مالی، راه را برای نفوذ بیشتر اروپاییان و شروع دوران طولانی استعمار در افریقا هموار کرد. اوج دوران برده داری در سالهای 1500 تا 1900 میلادی بود. این دقیقا بعد از فروپاشی امپراتوری مالی بود. تاوان تلخی که تمام مردم این قاره نسلهاست که به خاطر ضعف مدیریت مانسا موسی پرداخت کرده و هنوز پرداخت میکنند. مانسا موسی یک تنه یک قاره ثروتمند را به قاره ای فقیر و تحت استعمار و گرسنه تبدیل کرد و مردم ثروتمند این قاره را بردگان سفیدپوستان کرد. مردم افریقا، نسل اندر نسل تاوان این سوءمدیریت را پرداخته اند.
حتی اگر نیمی از ثروت جهان را نیز در اختیار داشته باشیم، بدون دانش و تجربه مدیریت قطعا به ورشکستگی خواهیم رسید. مانسا یکی از بااخلاق ترین مردم روزگار خود بود و در شعر و ادب و آداب معاشرت و احترام هیچ کم نداشت. خوبی و ادب وی زبانزد همه مردم بود. اما عدم وجود دانش مدیریت از وی جنایتکاری بزرگ ساخت. مردی که یک تنه با بیخردی و سوءمدیریت قارهای را به نابودی کشاند. خساراتی که موسی به قاره افریقا وارد کرد بارها و بارها بزرگ تر از حمله اسکندر به ایران و حمله مغول به آسیا بود!
شاید خلاف انصاف باشد که تمام کمبودهای یک قاره را به وی نسبت بدهیم اما این اتفاقات زنجیروار به هم پیوسته شده و ناگزیر اتفاق افتادند. این سفر گرانترین سفر تاریخی یک مدیر، و شوم ترین سفر برای مردم یک قاره بود.!
پیرمردی، خانه ای در نزدیكی یك مدرسه پسرانه خرید. یكی دو هفته اول همه چیز آرام بود و پیرمرد چقدر خوشبخت! اما با آغاز مهر ماه، همه چیز تغییر کرد. روزها بعد از اتمام کلاسها و تعطیلی مدرسه، پسر بچه های شروشوری بودند که داد می زدند و آشغالها و بطریهای کنار سطل زباله را با لگد می زدند و درب بطریها را می ترکاندند و هرصدایی که میتوانستند تولید می کردند.
کم کم این كار روزانه تكرار می شد. پیرمرد که نیاز به آسایش و آرامش داشت، تصمیم به تذکر به کودکان گرقت. اما با خود فکر کرد که این تذکر، انگیزه ای خواهد شد که آنها سروصدا را بیشتر کنند!. پس فکر کرد که راه دیگری وجود دارد.
روز بعد درکوچه منتظر آمدن آن بچه ها شد. آنها را صدا كرد و گفت:”بچه ها شما جوان و دوست داشتنی هستید. از این كه میبینم این قدر قدرت و شور جوانی دارید خوشحال هستم. همسن و سال شما که بودم من هم مانند شما همین كارها را میكردم. برای اینکه یاد ان دوران کنم، از شما تقاضا میکنم هرروز به اینجا بیایید و همین شلوغکاریها را انجام دهید. من در ازای این زحمت شما، روزانه 20هزار تومان به هرکدام شما خواهم داد”. کودکان تعجب کردند اما با خوشحالی تمام، حقوق روز اولشان را گرفتند و مجددا مشغول به بازی و شیطنت شدند.
چند روز این داستان ادامه داشت و آنها ابتدا حقوق خود را دریافت میکردند و سپس، بطریها را میترکاندند و همه چیز را به هم میکوبیدند. هفته بعد یک روز پیرمرد پیش از دادن حقوق آن روز، رو به کودکان کرد و گفت:”بچه ها من بازنشسته هستم و الان هنوز حقوق این ماه را واریز نکرده اند. فعلا تا اطلاع ثانوی، روزی هزارتومان به شما میدهم. ولی خواهش میکنم شما کم نگذارید! اشكالی ندارد؟
کودکان با ناراحتی و تعجب گفتند:” چی؟؟؟ هزار تومان برای این همه کار؟؟؟” شما فکر کردی با هزار تومان ما حاضریم این همه بطری رو بترکونیم و همه چیز را به این طرف و آن طرف شوت كنیم؟؟؟ نخیر! ما نیستیم. شما هروقت حقوقت درست شد بگو ما بیایم!!”
بعد از این اتفاق، کوچه خالی و ساکت و آرام بود. زباله ها سر جای خود بودند و کودکان برای اینکه حتی یک حرکت رایگان برای پیرمرد نکنند، آرام از کوچه میگذشتند! پیرمرد عاقل، موفق شده بود.
نتیجه گیری
این داستان نکات جالب زیادی در خود دارد. از جمله موضوعات تاثیر نیاز در انگیزش نیروی انسانی و تاثیر انگیزاننده های بیرونی و یا تبدیل این انگیزاننده ها به انگیزاننده های درونی. اما موضوع در اینجا «تفکر خارج از چارچوب» و خصوصا «کنترل سیستم با تزریق انگیزاننده ای که اختیارش در دست پیرمرد» بود، است.
پیرمرد اگر با دعوا یا هر رویکرد قهری دیگری با بچه ها برخورد میکرد، احتمالاً زیاد شرایط حتی بدتر می شد و او هم امکان مذاکره بعدی با کودکان را از دست می داد. درحقیقت پیرمرد ابتدا انگیزه درونی کودکان یعنی نیاز به شیطنت و اعمال قدرت به دیگران را با انگیزه «پول» عوض کرد و این اگیزه را هم از آنها گرفت تا دیگر انگیزه ای برای این شیطنت نداشته باشند.
وقتی پارامتر متغیر موثر بر سیستم در اختیار پیرمرد باشد، او روی سیستم کنترل دارد و می تواند با تغییر دادن متغیر مستقل یعنی دادن پول، متغیر وابسته یعنی سر و صدا را کنترل کند.
در نوجوانی مانند بسیاری از نوجوانان در ماههای تعطیل در فروشگاهی در بازار تهران کار میکردم. صاحب این فروشگاه حاج حسن آقا از بزرگان بازار بود. حاج حسن آقا درسهای زیادی به من داد که بعدها آنها را بصورت آکادمیک در مدیریت خواندم و متوجه شدم بسیاری از موضوعاتی که وی بصورت تجربی به آنها دست یافته بود، دقیقا موارد مدیریتی هستند.
البته طبیعی است که علوم انسانی، همه تجربیاتی هستند که مکتوب و مدون شده اند. موضوع از این قرار بود که زمانی که برخی از کالاها به فروش نمی رفت (و یا حداقل به این بهانه)، همواره از حاج آقا میشنیدیم که “شیطان زیر اجناس موجود در قفسه ها خوابیده”!. اوایل من به عنوان یک نوجوان، پیش خودم این موضوع را مورد تمسخر قرار میدادم و مایه طنز و داستانهای مختلف بین من و دیگر شاگردهای فروشگاه بود.
زمانی که این اتفاق می افتاد، ما باید جای کالاها را عوض میکردیم، قفسه ها را مرتب میکردیم و مجددا کالاها را بصورت دیگری با رنگ بندی متناسب میچیدیم تا شیطان از زیر آنها میرفت! جالب است که پس از سالها، دلایل کاملا علمی این موضوع را دریافتم. موضوع، چیزی نبود جز «بازارپردازی مجدد» یا همان مرچندایزینگ! از دیدگاه بازار، حاج آقا موضوع بازارپردازی را در آن فروشگاه به شکل قدیمی و سنتی آن میدید. هر چند وقت یکبار مجبور بودیم که کالاهای موجود در قفسهها را جابجا کنیم و تمام قفسهها را تمیز کنیم و کالاهایی که دوست داشتیم در معرض دید یا فروش قرار گیرند در جاهای مختلف در فروشگاه به معرض نمایش بگذاریم.
به همین دلیل حاج آقا همواره اعلام میکرد که زیر این کالاها شیطان خوابیده و اکنون باید آنها را جابجا کنیم و زیر آنها را تمیز کنیم تا شیطان از زیر آن بلند شود و برخیزد و فرار کند و ما بتوانیم این کالاها را بفروشیم. ثابت ماندن کالاها در یک نقطه در قفسه موجب میشود که ذهن مشتری به دیدن آنها عادت کند و مغز انسان بر اثر «فریب اثر تجربه»، پس از مدتی کالاهایی که در عادت به دیدن آنها کرده عملاً دیگر قابل رویت برای وی نیست.
به همین دلیل باید جای آنها جابجا شود تا مشتری بجای «مغز ناخودآگاه»، با مغز خودآگاه به دنبال کالاها بگردد و بتواند آنها را بهتر ببیند. اگر ما پلنوگرامی برای مرچندایزینگ نداشته باشیم و کالاها را نتوانیم به اشکال مختلف و در فواصل مختلف با نقشههای مشخص تغییر دهیم و چیدمان آنها را جابجا کنیم، کالاها عملاً فروش خود را از دست خواهند داد. کالاهایی که ثابت میمانندبه دلیل اینکه این کالاها دیده شدن آنها به ذهن ناخودآگاه مشتریان منتقل شده و این ذهن ناخودآگاه کمک خواهد کرد تا عملاً کالاها از دید مشتریان پنهان بماند و به هیچ عنوان دیده نشود.
به همین دلیل مرچندایزینگ دانشی است که امروزه به کمک تمامی متخصصین فروش و بازاریابی آمده و کمک میکند تا آنها بتوانند با وجود پلنوگرامهای مشخص کالاهای خود را به شکل زیبا و قابل فروش و طبق برنامههای رنگ بندی و طرحبندی و برنامههای بازاریابی چیدمان کنند تا بتوانند آنها را به فروش برسانند. این خاطره از این سو جذاب است که قدما بسیاری از تکنیکهای بازاریابی را انجام داده یا به آن واقف بودند اما از اسامی دیگری برای اجرای این تکنیکها بهره میبردند.
نوجوان که بودم در سه ماه تابستون میرفتیم و در یک مغازه در بازار کار شاگردی انجام میدادیم. این کار شاگردی ما به این ترتیب بود که ما باید همه کارهای فروشگاه را انجام میدادیم و حقوقی ناچیز دریافت میکردیم. اما تجربیاتی که در این کارگری فرا گرفتیم، بسیار ارزشمندتر از حقوقی است که ما دریافت میکردیم.
استادی که داشتیم که صاحب مغازه بود. زنده یاد حاج حسن آقا از وارد کنندگان بزرگ نخ ایران بودند. این استاد برخی اوقات ضرب المثلهای بسیار جالبی برای ما میزدند که بعدها در مطالعات متوجه شدیم که تجربیاتی بوده است که قدمای ما در کسب و کارها داشته اند و این تجربیات را با ما به اشتراک میگذاشتند. گرچه که نام خاصی برای این تجربیات ایشان وجود نداشت اما عملاً همان موضوعاتی بود که در بازاریابی کاملاً کاربردی و امروزی است.
مفهوم «تضاد منافع(Conflict of interest)»، مبحث بسیار مهمی است که امروزه در تمام جوامع با آن برخورد میکنیم. تضاد منافع موجب میشود که رویکردهای مدیریتی و رویکردهای سازمانی کاملاً متفاوت یا برخی اوقات کاملاً بالعکس انجام شود. برخی اوقات ممکن است که افراد تصور کنند که مدیران سازمانها به هیچ عنوان کار بلد نیستند و یا دلشان برای سازمان نمیسوزد اما در اصل اینگونه نیست. مدیران سازمان هم کار را کاملاً بلدند و هم اگر بلد نباشند یا از مشاورین مورد نیاز بهرهمند میشوند و یا پس از مدتی کسب تجربه و همنشینی با مدیران قدیمیتر، به تجربیات مورد نیازشان دست پیدا میکنند.
اما موضوع اینکه باز با همه این احوالات چرا برآیند کار مورد وثوق ما نیست به این علت است که تضاد منافع وجود دارد و این تضاد منافع موجب میشود که در نهایت نتیجه کار آن چیزی باشد که مورد وثوق یا مطالبه ما نبوده و نیست. خاطرم هست یکی از تاجران بزرگ بازار برای مشورت به پیش حاج حسن آقا آمد و در خصوص معامله خاصی با ایشان مشورت کرد.
ایشان پس از مدتی تامل، به دوست عزیز فرمودند که «این معامله سود دارد». عزیزی که برای مشاوره مراجعه کرده بود با خوشحالی تمام فروشگاه را ترک کرد و رفت. حاج آقا با لبخندی آن تاجر را بدرقه کرد و ما مانند همیشه منتظر بودیم که از مشورتهای دیگری که با ایشان میکردند به پایان رسیده باشد. اما بعد از اتمام این مشاوره حاج آقا رو به ما کرد و گفت:”اما از من نپرسید برای چه کسی؟”.
مدتی بعد، همان تاجر مجدداً به مغازه ما آمد. اما این بار با چهرهای برآشفته و کمی هم ناراحت. به حاج آقا گفت “حاج آقا شما همیشه برای ما مورد احترام بودهاید و مشاورههایی که به ما ارائه میکردید کاملاً موثق و درست بود اما این بار مشاورهای که با ما دادید کاملاً غلط بود”.
حاج آقا لبخندی زد و گفت: “اما تو نپرسیدی برای کی سود داره؟”. تاجر که با تعجب به چهره حاج آقا خیره شده بود، هیچ حرفی برای گفتن نداشت. حاج آقا ادامه داد: “ما مقدار زیادی کالا وارد بازار کرده بودیم و این کالا به دلیل اینکه سرمایه زیادی گرفته بود مجبور به نقد شدن آن بودیم. بنابراین با توجه به اینکه میدانستیم که افراد دیگری هستند که همان کالا را وارد بازار کردند و پس از مدتی عرضه و تقاضا به هم ریخته و قیمت کالا کاهش خواهد یافت، مجبور به فروش آن بودیم. طبق قوانین بازار من مجاز به افشای معامله برای شما نیستم اما با توجه به اینکه میهمان من بودید و برای مشاوره به مراجعه کردید، مجبور بودم که به شما مشاوره بدهم به همین دلیل حرف درست را به شما انتقال دادم. اما سیاست مدارانه این حرف را زدم. آن معامله در واقع سود داشت اما برای طرف مقابل نه برای شما. بنابراین شما اگر یک کلمه دیگر از من میپرسیدید که «حاج آقا این سود برای چه کسی است؟» آن زمان بود که من مجبور بودم حقیقت را به شما بگویم و اطمینان داشته باش که این کار را میکردم”.
تاجر با چشمانی اشک آلود گفت: “من آن چیزی که میخواستم یاد گرفتم و شما همواره امین و بزرگ ما بوده و هستید امروز درس بسیار بزرگی دادید که از ضرری که ما در معامله مذکور متحمل شدیم بسیار بزرگتر است. همواره برای شما احترام قائلم و از اینکه مصدع اوقات شما شدم عذرخواهی میکنم”.
زمانی که فرد از فروشگاه بیرون میرفت ما به چهره یکدیگر نگاه میکردیم و همه مات و مبهوت بودیم همه توقع داشتیم اتفاق دیگری می افتاد. موضوع اینجاست که تاجر میدانست چه چیزی شنیده است!.
که این داستان برای خود من داشت این بود که همیشه به یاد داشته باشیم که در زمانی که در خصوص سود یا زیان یا خرید یا فروش یا انجام یک معامله چه در بازارهای مالی و چه در بازارهای حقیقی، باید در نظر داشته باشیم که چه کسی از این معامله سود میبرد؟
درست است که بهترین حالت ممکن این است که معامله برد برد و به نفع همگان باشد اما همیشه اوضاع اینگونه پیش نخواهد رفت. به همین دلیل بهتر است که پیش از اینکه هر کاری را انجام دهیم به اینکه این انجام این کار به نفع چه کسی است. کاملاً اشراف پیدا کنیم در غیر این صورت ممکن است که سوی دیگر داستان بایستیم که به هیچ عنوان خوشایند ما نیست.
مبحث تضاد منافع(Conflict of interest)، یکی از مهمترین مباحث مدیریتی است. هرگاه درک نکردیم که «چرا اینجوریه؟»، ابتدا در پاسخ «برای کی سود داره؟» باشیم.
داستان سه خر از داستانهای قدیمی ادبیات آسیاست. پیرمرد و پسری بودند که در یک خانه کشاورزی کار می کردند. صاحب خانه مزرعه به آنها گفت که به شهر بروند و با کمک یک الاغ برای حیوانات غلات بخرند.آنها به قصد شهر به راه افتادند. پسر سوار الاغ شد، در حالی که پیرمرد در کنارش راه می رفت. وقتی می رفتند، مردی که هم پسر و هم پیرمرد او را می شناختند، آن دو را دید و گفت: «ببینید پیرمرد پیاده است و پسر جوان راحت سوار خر شده. چقدر زشت!»
پسر و پیرمرد فکر کردند که او درست می گوید، بنابراین تصمیم گرفتند موضع خود را تغییر دهند. این بار، پیرمرد سوار شد و پسر هم کنارش پیاده به راه افتاد. خانمی در مسیر پیرمرد را سرزنش کرد و گفت: «عقل نداری؟ پسر را وادار کردی راه برود و خودت از سواری الاغ لذت می بری؟»
با شنیدن این حرف، آنها تصمیم گرفتند که اگر هر دو پیاده بروند، بهتر است. آنها در مسیر، جلوی مغازه ای برای نوشیدن آب توقف کردند. صاحب مغازه گفت: «شما دوتا احمقید؟ شما یک الاغ برای سوار شدن دارید، اما هنوز هر دو در حال پیاده روی هستید». این بار، تصمیم گرفتند که باهم هر دو سوار الاغ شوند.
بعد از مدتی عده ای این دورا سوار بر خر دیدند و زبان به سرزنش باز کردند «شما دونفروجدان ندارید؟ اینهمه بار روی الاغ بیچاره؟»
مرد و پسر پیاده شدند و شروع به بحث کردند. بعد از مدتی تصمیم گرفتند الاغ را بردوش خود کول کنند. باهم خر را روی کولشان گرفتند و راه افتادند. در تقلا بودند، زیرا الاغ سنگین بود. به پل کوچکی روی رودخانه آمدند. هنگام عبور، خر از دوش آنها به رودخانه افتاد و غرق شد. مردم این بار هم با دیدن صحنه غرق شدن خر، این بار گفتند که «دو خر، یک خر دیگر را غرق کردند».
در مدیریت با موقعیت ها یا افراد زیادی مواجه می شویم که مجبور می شویم آنها را راضی نگه داریم. اگر این کار را انجام دهیم، به هررو، باید با عواقب آن روبرو شویم. به یاد داشته باشیم، ما نمی توانیم همه را راضی نگه داریم. فقط لازم است به هدف و آنچه واقعاً برای آن موقعیت لازم است اهمیت دهیم و به آن پایبند باشیم. اگر شروع به خشنود کردن دیگران کنیم، همواره باید به راضی کردن همه ادامه دهیم و این خود حماقت است.
کلیسای ملی قلب مقدس در کوکلبرگ بروکسل، یکی از زیباترین جاذبه های توریستی شهر بروکسل است که برای ورود به آن چندین یورو باید هزینه کنید. اما نکته مدیریتی آن در هزینه بلیط آن نیست. این کلیسا به گونه ای طراحی شده که با این وجود که در قلب شهر قرار دارد، به هیچ عنوان ترافیک خاصی برای شهر ایجاد نمیکند و سالانه میلیونها یورو برای بلژیک درآمد دارد. اما باز این نکته مدیریتی این کلیسا نیست.
تمام کشورها و مردم دنیا مکان های مقدسی دارند که برای آنها هزینه کرده و آنها را عزیز میدارند. بسیاری از مردم زمین و خانه خود را اهدا میکنند تا در آن مسجد یا کلیسا ساخته شود. در کشور عزیز ما نیز چنین است. مردم با علاقه و بعضا با هزینه های شخصی اقدام به ساخت مساجد میکنند که بسیار امر زیبا و خدا پسندانه ای است. اما نکته مدیریتی این مهم دقیقا در همین جاست.
به عنوان مثال اگر در شهرتهران قدم بزنیم و با نگاه کمی دقیق تر بنگریم، در هر خیابان و کوچه ای در این شهر بزرگ مسجدی وجود دارد. این مهم نشان از اعتقاد مردم شهر دارد اما یک نکته مهم مدیریتی در این مهم رعایت نشده است. چه تعدادی از مساجد ما که با عشق و اعتقاد ساخته شده اند، به اندازه ای زیبا و جذاب هستند که توریستها حاضر به پرداخت پول برای دیدن آنها باشند و یا با نگاه عمیق تر، برای اینکه به سمت دین ما جذب شوند، خودنمایی میکنند. شاید یکی از زیباترین بناهای مذهبی در کشور ما (و با فاصله زیباترین آن)، بارگاه مقدس امام هشتم، حضرت رضا(ع) است. بعد آن شاید نتوان بنای زیبای مذهبی جذابی را مشاهده کرد. درست است که برخی از امامزاده های ما نیز با آیینه کاری های دلبرای خود جذاب و زیبا هستند اما نه به اندازه ای که موجب جذب توریست ها به این مکانهای مقدس شوند. بعلاو اینکه مشکل پارکینگ و عدم وجود فضای باز و بعضا نقاط سعب العبور این مکانها را هم در نظر بگیرید.
به عنوان مثال مسجد نور تهران یکی از مشهورترین مساجد کشور است که سالانه بسیاری از مراسم مهم مذهبی و یادبودها در آن انجام میشود. اما این مهمترین مسجد تهران یک پارکینگ درست ندارد. حتی فضای سبز مناسب ندارد. در حاشیه خیابان فاطمی و در یکی از شلوغترین نقاط تهران قرار دارد. همین مثال نشان میدهد که مدیریت و جانمایی این مسجد از نظر معماری شهری تایید نشده است ولی به هررو این مسجد ساخته شده و درحال استفاده است. نمونه های بسیاری از این مساجد در تمام شهرهای ایران وجود دارد که متاسفانه هیچ جذابیت و یا امکاناتی ندارند.
اگر هزینه ای که برای هر مسجد در کوچه ها و
خیابانها میشد صرف ساخت یک مسجد زیبا و بزرگ و پارک و پارکینگ عظیم و هتلهای اطراف
و دسترسی های مربوطه میشد، تا چه میزان میشد مساجد بزرگتر، زیباتر و جذاب تری
ساخت. بعلاوه اینکه اجتماعات بزرگ مذهبی خود موجب جذب توریست ها و توجه آنها به
معماری ایرانی_اسلامی میشد.
مسجد جامع بستک که توسط مردم و با همکاری مردم در شهر بستک در استان هرمزگان ساخته شده، به قدری زیبا و باوقار طراحی شده که چشم هر بیننده ای را محسور میکند. این شاهکار معماری در فضایی بسیار زیبا با پارکینگ درست و امکانات کامل ساخته شده اما مطمئنا بسیاری از مردم حتی نام بستک را تا به حال نشنیده اند چه برسد به این مروارید سفید که در قلب این شهر کوچک نهفته است.
تفاوت ما با جوامع توسعه یافته درهمین بخش مدیریت مشخص میشود. به وضوح مشاهده میکنیم که آنها از هر موضوعی برای ایجاد اشتغال و درآمدزایی استفاده میکنند و این مهم با کمک همه مردم و سازمانها و نهادها حاصل خواهد شد. پیشرفت در علوم مهندسی بسیار خوب است اما راهکار حل مشکلات جامعه مدیریت است نه مهندسی.